قالب وردپرس افزونه وردپرس
خانه > سرگرمی > ضرب المثل > داستان ضرب المثل به جمالت نناز به تبی بند است

داستان ضرب المثل به جمالت نناز به تبی بند است

زیبایی و ثروت یکی از چیزهایی هستند که نمی توان برای همیشه روی آنها حساب باز کرد و فکر کرد که همیشگی و دائمی هستند .

داستان ضرب المثل  به جمالت نناز به تبی بند است، به مالت نناز به شبی بند است

در گذشته جوانی زندگی می کرد. روزی از روزها جوان از روی دل تنگی شروع به خواندن آوازی کرد. از قضا وزیر و درباریان همان روز به بیرون شهر آمده بودند که ناگهان متوجه ی صدای جوان شدند.

وزیر که چنین شنید شیفته ی صدای لطیف او شد زیرا جوان بسیار زیبا آواز می خواند و غم دلش هر کسی را به گریه وامی داشت. وزیر به دنبال جوان گشت تا اینکه به خانه ی جوان رسید.

جوان هنگامی که وزیر و درباریان با نشان سلطنتی را دید ناگهان ترسید و گمان برد خلافی از وی سرزده است.

وزیر به جوان گفت:« ای جوان نترس؛ دلیل آمدن من به اینجا صدای دلنشین تو بوده است و می خواهم تو را همراه خودم به دربار ببرم تا اعلیحضرت هم صدای زیبای تو را بشنود».

 پس جوان همراه وزیر راهی دربار شد و در آن جا برای بزرگان و شاه شروع به خواندن کرد و هرگاه آواز می خواند همگی برای دست می زدند و به پایش زر و گوهر می ریختند.

خیلی زود جوان در شهر خود شهرتی بسیار پیدا کرد و به مجلس های بسیاری دعوت می شد و بزرگان شهر از وی می خواستند کمی در مجلسشان حضور یابد و اندکی برایشان آواز بخواند و اما هرکس که چنین درخواستی را از جوان داشت باید پول فراوانی به جوان می داد تا او برایشان اندکی آواز بخواند.

 چنین بود که جوان به مرور صاحب مال فراوانی شد و به خود می بالید. روزی از روزها جوان برای استراحت قصد مسافرت به شهری دیگر را کرد، پس به اندازه کافی با خود پول برداشت و راهی جاده ها شد. شب هنگام جوان به بیابانی رسید و خواست شب را در آن جا بماند و استراحت کند تا صبح روز بعد باز هم به راه خود ادامه دهد.

جوان دیگر حتی برای خودش هم آواز نمی خواند زیرا می ترسید صدایش خدشه ای بگیرد و یا اینکه کسی بدون آنکه به او پول بدهد در آن حوالی صدایش را بشنود.

صبح روز بعد که جوان از خواب بیدار شد با شگفتی دید که خبری از پول هایش نیست زیرا شب گذشته راهزنان بی سروصدا همه ی پول های جوان را دزدیده بودند. جوان به ناچار به شهری که در ان نزدیکی بود رفتو چون پولی نداشت برای اسبش علوفه بخرد در کوچه و پس کوچه های شهر با ناراحتی گام بر می داشت و با سوزی دلنشین آواز می خواند.

او که تا دیروز جوانی ثروتمند بود و می توانست خروارها علوفه بخرد اکنون حتی پول خرید مقدار اندکی کاه را نداشت و چنین بود که او پیوسته و با آوازی بلند این عبارت را زمزمه می کرد:« به جمالت نناز به تبی بند است، به مالت نناز به شبی بند است».

برای دیدن لیست ضرب المثل ها روی عکس زیر کلیک کنید:

داستان ضرب المثل

دیدگاهتان را بنویسید