قالب وردپرس افزونه وردپرس
خانه > سرگرمی > داستان کوتاه > داستان تاریخی حالا فهمیدی که چه احساسی داشتم؟

داستان تاریخی حالا فهمیدی که چه احساسی داشتم؟

هنگام حمله ناپلئون به روسیه دسته ای از سربازان او در مرکز شهر کوچکی از آن سرزمین همیشه برف در حال جنگ بودند. یکی از فرماندهان به طور اتفاقی از سواران خود جدا افتاد و گروهی از قزاقان روسی رد او را گرفتند و در خیابانهای پر پیچ و خم شهر به تعقیب او پرداختند.

فرمانده که جان خود را در خطر می دید پا به فرار گذاشت و سر انجام در کوچه ای سراسیمه وارد یک دکان پوست فروشی شد. او با مشاهده پوست فروش ملتمسانه و با نفس های بریده بریده فریاد زد: کمکم کن! جانم را نجات بده! کجا می توانم پنهان شوم؟! پوست فروش گفت: زود باش بیا زیر این پوستینها! سپس روی فرمانده مقداری زیادی پوستین ریخت.
پوست فروش تازه از این کار فارغ شده بود که قزاقان روسی شتابان وارد دکان شدند و فریاد زنان پرسیدند: او کجاست؟ ما دیدیم که او داخل شد! قزاقان علیرغم اعتراض های پوست فروش دکان را برای پیدا کردن فرمانده فرانسوی زیر و رو کردند. آنها تَلّ پوستین ها را با شمشیرهای تیز خود سوراخ کردند اما او را نیافتند.

پس راه خود را گرفتند و رفتند. فرمانده پس از مدتی صحیح و سالم از زیر پوستین ها بیرون خزید. در همین لحظه سربازان او از راه رسیدند. پوست فروش رو به فرمانده کرده و با لحنی محجوبانه پرسید: ببخشید که چنین سوالی از شخص مهمی چون شما می کنم اما می خواهم بدانم که آن زیر، با علم به اینکه لحظه بعد آخرین لحظات زندگی تان است چه احساس داشتید؟
فرمانده قامتش را راست کرده و در حالی که سینه اش را جلو میداد باخشم غرید: تو چطور جرات میکنی چنین سوالی بکنی؟ بعد روی به یکی از سربازان کرد و گفت: این مردک گستاخ را ببرید، چشمانش را ببندید و اعدامش کنید.

من خودم شخصا فرمان آتش را صادر خواهم کرد! محافظان بر پیکر پوست فروش چنگ زده کشان کشان او را با خود بردند و سینه کش دیوار چشمان او را بستند. پوست فروش نمی توانست چیزی ببیند اما صدای ملایم و موجدار لباسهایش را در جریان باد سرد می شنید و برخورد ملایم باد سرد بر لباسهایش، خنک شدن گونه هایش و لرزش غیر قابل کنترل پاهایش را احساس می کرد.
سپس صدای فرمانده را شنید که پس از صاف کردن گلویش به آرامی گفت: آماده… هدف… در این لحظه پوست فروش با علم به این که تا چند لحظه ی دیگر همین چند احساس را نیز از دست خواهد داد، احساسی غیر قابل وصف سر تا سر وجودش را در بر گرفته بود و قطرات اشک از گونه هایش فرو می غلتید.

پس از سکوتی طولانی پوست فروش صدای گامهای را شنید که به او نزدیک می شدند… سپس نوار دور چشمان پوست فروش را برداشتند. پوست فروش که در اثر تابش ناگهانی نور خورشید هنوز نیمه کور بود در مقابل خود فرمانده فرانسوی را دید که با چشمانی نافذ و معنی دار، چشمانی که انگار بر ذره ذره وجودش اشراف دارد به او می نگریست… آنگاه به سخن آمده و به نرمی گفت: حالا فهمیدی که چه احساسی داشتم؟!

دیدگاهتان را بنویسید