قالب وردپرس افزونه وردپرس
خانه > سرگرمی > داستان کوتاه > داستان تاریخی غم و شادی نادر

داستان تاریخی غم و شادی نادر

هنگام که نادر به سلطنت رسید و لباس فاخری بر تن داشت، دفعتاً یادی از خاطرش گذشت، به ناگاه حالت گریه به او دست داد و در پی آن خنده‌اش گرفت.

میرزا مهدی‌خان استرآبادی که حضور داشت علت حالت گریه و خنده را از نادر پرسید‌.
نادر در جواب گفت: به یاد آمد هنگامی که طفلی سه‌ساله بودم و پدرم و مادرم درنهایت عسرت و تنگ‌دستی به سر می بردند، من نیز لباس بر تن نداشتم،

پدرم نخ‌هایی که مادرم چرخ ریسی کرده بود فروخته و قبایی برای من به سه قران خرید.

من آن را به تن کرده و به کوچه رفته با بچه‌های دیگر که همه مرا به بزرگی قبول کرده و مطیعم بودند مشغول بازی شدم.
یکی از بچه‌ها که در نزاع با بچه‌های محل دیگر از خود شجاعتی بروز داده و لباسش پاره شده و آن را برده بودند، لخت عریان نزد من آمد.

من برای حُسن خدمت و ابراز شجاعت او قبای نویی که در بر داشتم به خلعت دادم.وقتی به خانه آمدم پدرم که مرا لخت دید بنای آزارم را گذارد و به سقف آویزانم کرد و من مدتی در حالی که دست و پایم به طناب بسته بود آویزان بودم.

مادرم مرا نجات داد و امروز که می‌بینم پدرم و مادرم نیستند که مرا به این جلال و حشمت ببینند محزون و گریانم و از طرفی که می‌بینم خداوند مرا از هر گونه نعمت و مقام مستغنی نموده، خندان و شکرگزارم.

دیدگاهتان را بنویسید