قالب وردپرس افزونه وردپرس
خانه > سرگرمی > داستان کوتاه > چند داستان کوتاه تاریخی

چند داستان کوتاه تاریخی

داستان اول:

هنگام عروسی محمدرضا شاه پهلوی و فوزیه چون مقرر بود میهمانان مصری و همراهان عروس به وسیلۀ راه آهن جنوب تهران وارد شوند

از طرف دربار و شهربانی دستور اکید صادر شده بود که دیوارهای تمام دهات طول راه و خانه های دهقانی مجاور خط آهن را سفید کنند در یکی از دهات چون گچ در دسترس نبود بخشدار دستور می دهد که با کشک و ماست که در آن ده فراوان بود دیوارها را موقتاً سفید نمایند

و به این منظور متجاوز از یک هزار و دویست ریال از کدخدای ده گرفتند و با خرید مقدار زیادی ماست کلیه دیوارها را ماستمالی کردند و در عصر حاضر نیز در موارد لازم و مقتضی بازار رایجی دارد

چنانچه کسانی برای این ضرب المثل زمانی دورتر و قدیمی تر از هفتاد سال سراغ داشته باشند منت پذیر خواهیم بود

که دلایل و مستنداتشان را به نام خودشان ثبت و ضبط کند

آری ماستمالی کردن یعنی قضیه را به صورت ظاهر خاتمه دادن ،

از آن موقع ورد زبان گردید و در موارد لازم  مورد استفاده قرار میگیرد

به طوری که ملاحظه شد قدمت ریشۀ تاریخی این اصطلاح و مثل سائر از هفتاد سال نمی گذرد

زیرا عروسی مزبور در سال ۱۳۱۷ شمسی برگذار گردید و مدت ها موضوع اصلی شوخی های محافل و مجالس بود

داستان دوم:

ناصرالدین شاه به کریم شیره‌ای گفت نام ابلهان عمده تهران را بنویس.

کریم گفت به شرط آنکه نام هر کسی را بنویسم عصبانی نشوی و دستور قتل مرا صادر نکنی.

شاه به کریم شیره‌ای قول داد.

کریم در اول لیست اسم ناصرالدین شاه را نوشت !

ناصرالدین شاه عصبانی شد و خطاب به کریم گفت: اگر ابلهی و حماقت مرا ثابت نکنی میر غضب را احضار می‌کنم تا گردنت را بزند.

کریم گفت: مگر تو براتی پنجاه هزار تومانی به پرنس ملکم خان نداده‌ای که برود در پاریس آن را نقد کند و بیاورد؟

ناصرالدین شاه گفت: بلی همین طور است.

کریم گفت : من تحقیق کرده‌ام، پرنس همه املاک و اموال خود را در این مملکت نقد کرده و زن و فرزند و دلبستگی هم در این دیار ندارد، ‌اگر آن وجه را به دست آورد و دیگر به مملکت برنگردد و تو نتوانی به او دست یابی چه میگویی!؟ ناصرالدین شاه گفت: اگر او این کار را نکرده و آن پول را پس بیاورد تو چه خواهی گفت؟

کریم شیره‌ای گفت: آن وقت نام شما را پاک می‌کنم و نام او را در اول لیست می‌نویسم.

هزار دستان – اسکندردادم

داستان سوم:

میرداماد سوار بر اسب در جاده جلو می¬رفت. شاه عباس صفوی و همراهانش کمی جلوتر بودند. شیخ بهائی سوار بر اسب چابکی جلوتر از همه پیش می¬رفت.

اسب شیخ جست و خیز می¬کرد و سوارش محکم به زین چسبیده بود تا زمین نخورد.

میرداماد سرعت اسبش را زیادتر کرد اما اسب نمی¬توانست اندام سنگین او را جلو ببرد.

شاه عباس مثل بسیاری از مردم بر این باور بود که میان دانشمندان هم مثل سیاستمداران،‌ حسادت وجود دارد.

شاه به میرداماد نزدیک شد و با لبخند به شیخ اشاره کرد و گفت: «جناب میر،‌ می¬بینید که این شیخ پای¬بند ادب نیست و بی¬توجه به حضور این همه آدم¬های بزرگوار از جمله جنابعالی جلوتر از همه می¬رود.»

میرداماد مقصود مؤذیانه شاه را فهمید و پاسخ داد: «اینطور نیست، شیخ انسان دانشمند و بزرگی است و اسب او از اینکه چنین شخصی بر پشتش سوار شده از خوشحالی جست و خیز می¬کند و شیخ را جلوتر از همه می¬برد.»

شاه اسبش را تاخت و به شیخ بهائی رسید. شیخ گفت: «این اسب خیلی سرکش است و تا به مقصد برسیم مرا بیچاره می¬کند.»

شاه مؤذیانه گفت: «علتش این است که شما لاغر هستید و به اندازه کافی بر پشت اسب فشار نمی¬آید،‌ درست برعکس میرداماد که با جثه سنگینش، اسب را خسته می¬کند. شاه ادامه داد: تا جایی که من دیده¬ام، متفکران در غذا خوردن قناعت می¬کنند و به همین علت لاغر هستند، مثل جنابعالی، ولی میرداماد، آن قدر در خوردن حریص است که چنین جثه¬ای دارد.»

شیخ آهی کشید و گفت: «این طور نیست، میر فقط در اندوختن دانش حرص می¬زند و بزرگی جثه او مادرزادی است و ربطی به پرخوری ندارد. و اسب او به علت حمل وجودی گرانقدر که کوهها هم تحمل سنگینی دانش او را ندارند خسته شده است.”

شاه عباس که متوجه اعتماد متقابل دو دانشمند شد سکوت کرد و به فکر فرورفت.

داستان چهارم:

آورده‌اند که، بزرگمهر، همیشه شبگیر(:پگاه) به پیشگاه خسرو انوشیروان دادگر می‌رفت و به او می گفت: «شب‌خیز باش تا کامروا باشی.» این گفته‌ی بزرگمهر چندان به پسند خسرو نمی‌آمد، و آن را چون سرزنشی می‌پنداشت. از این‌رو خسرو یک روز چاکران را دستور داد تا هنگام پگاه که بزرگمهر به دربار می‌آید، راه را بر او بسته و جامه‌ی او بستانند. پس چاکران با بزرگمهر چنانکه خسرو دستور داده بود کردند.

بزرگمهر پس از آن پیش‌آمد، به خانه برگشته و جامه‌ای دیگر پوشیده و به دربار خسرو رفت. بنابر‌این، دیرتر از هر روز به آنجا رسید. خسرو از او شوند(:سبب) دیر آمدنش را پرسید. بزرگمهر گفت: «هنگام آمدن، دزدان راه بر من بستند و جامه‌ام را از من ربودند و من تا به خانه برگشتم و جامه پوشیدم دیر شد». خسرو پرسید: «مگر هر روز نمی‌گفتی که شب‌خیز باش تا کامروا باشی»، پس این گزند هم از شب‌خیزی به تو رسید. بزرگمهر بی‌درنگ گفت: «شب‌خیز دزدان بودند که پیش ازمن، از خواب برخواستند، تا کام ایشان روا شد». مرزبان نامه

دیدگاهتان را بنویسید