قالب وردپرس افزونه وردپرس
خانه > سرگرمی > داستان کوتاه > ۳ داستان کوتاه آموزنده

۳ داستان کوتاه آموزنده

در این مطلب ۳ داستان کوتاه آموزنده را به شما ارائه می دهیم که خواندنشان بیش از چند دقیقه وقت شما را نمی گیرد اما می تواند تاثیر طولانی مدت بر ذهن شما داشته باشد.

ریختن آب پشت سر مسافر

در زمان حمله ی اعراب به ایران، «هرمزان» سردار ایرانی و حاکم خوزستان تسلیم نشد و به مبارزه در شهری دیگر ادامه داد

در نهایت دستگیر شد و قبل ازینکه خلیفه او را بکشد، آب برای نوشیدن درخواست کرد، اما آن را ننوشید و در جواب خلیفه که پرسید پس چرا آب را نمینوشی؟ گفت میترسم هنگام نوشیدن آب مرا بکشند

خلیفه گفت تا این آب را ننوشی تو را نخواهم کشت، هرمزان بی درنگ آب را روی زمین ریخت و اینگونه جان خود را خرید

میگویند خلیفه بعد از دیدن این صحنه گفت:

«به راستی که بخت از ایرانیان برگشته وگرنه غلبهٔ ما بر این ملت با عقل میسر نبود»

فلسفه آب ریختن پشت سر مسافر از اینجا آمده، یعنی زندگی دوباره به شخص داده میشود تا مسافر برود و سالم بماند

یکی از کارهای زبان اغراق است!

مردی به دندان پزشک خود تلفن می کند و به خاطر وجود حفره بزرگی در یکی از دندان هایش از او وقت می گیرد.

موقعی که مرد روی صندلی دندان پزشکی قرار می گیرد، دندان پزشک نگاهی به دندان او می اندازد و می گوید: نه یک حفره بزرگ نیست! خوردگی کوچکی است که الان برای شما پر می کنم.

مرد می گوید: راستی؟ موقعی که زبانم را روی آن می مالیدم احساس می کردم که یک حفره بزرگ است.

دندان پزشک با لبخندی بر لب می گوید:

این یک امر طبیعی است،

چون یکی از کارهای زبان اغراق است!

صدای خنده کودکان

اشراف زاده ای، در راه پیرمردی دید که بارسنگینی از هیزم بر پشت حمل می کند، لنگ لنگان قدم بر می داشت و نفس نفس صدا می داد.

به پیرمرد نزدیک شد و گفت: مگر تو گاری نداری که بار به این سنگینی می بری؟ هر کسی را بهر کاری ساخته اند. گاری برای بار بردن  است.

پیرمرد خنده ای کرد و گفت: این گونه هم که فکر می کنی نیست. به آن طرف جاده نگاه کن. چه می بینی؟

اشراف زاده با لبخندی گفت: پیرمردی که بارهیزم بر گاری دارد و به سوی شهر روانه است.

پیرمرد گفت: می دانی آن مرد، اولادش از من افزون تر است ولی فقرش از من بیشتر است؟

اشراف زاده گفت: باور ندارم، از قرائن بر می آید فقر تو بیشتر باشد زیرا آن گاری دارد و تو نداری و بر فزونی اولاد باید تحقیق کرد.

پیرمرد گفت: آقا! آن گاری مال من و آن مرد همنوع من است. او گاری نداشت و هر شب گریه ی کودکانش مرا آزار می داد چون فقرش از من بیشتر بود گاری خود را به او دادم تا بتواند خنده به کودکانش هدیه دهد.

بارسنگین هیزم، با صدای خنده ی کودکان آن مرد، چون کاه بر من سبک می شود. آنچه به من فرمان می راند خنده کودکان است.

دیدگاهتان را بنویسید