قالب وردپرس افزونه وردپرس
خانه > سرگرمی > داستان کوتاه (صفحه 8)

داستان کوتاه

داستان کوتاه و آموزنده

آنکه الاغ را به پشت بام برد، خودش باید پایین بیاورد

آنکه الاغ را به پشت بام برد، خودش بايد پايين بياورد

در اوایل سلسله قاجاریه یک نفر پهلوان کشتی از شهر اسلامبول به ایران آمد و در منطقه آذربایجان… با هر پهلوان ایرانی که کشتی گرفت همه را مغلوب کرد. در شهر تهران هم مبارز و هماوردی برایش باقی نمانده بود و قصد مراجعت به عثمانی – ترکیه امروزی – را …

ادامه مطلب...

پزشک پاکستانی به نام دکتر ایشان

پزشک پاکستانی به نام دکتر ایشان

پزشک و جراح مشهوری در پاکستان به نام ایشان برای شرکت در یک کنفرانس علمی که برای بزرگداشت و تکریم او بخاطر دستاوردهای پزشکی‌اش برگزار می‌شد، با عجله به فرودگاه رفت. مدتی بعد از پرواز ناگهان اعلام کردند که بخاطر اوضاع نامساعد هوا و رعد و برق و صاعقه، که …

ادامه مطلب...

۵ حکایت کوتاه تاریخی

داستان آموزنده

داستان تاریخی اول: روزی ناصرالدین قاجار وهمرامانش رفتند به باغ دوشان تپه، نهال گل سرخ قشنگی جلوی عمارت، نظر شاه را جلب کرد، فوری کاغذ و قلم برداشت و شروع به نقاشی ان گل نمود. تمام که شد، انرا به درباریان نشان داد و پرسید چطور است؟مستوفی الممالک پاسخ داد …

ادامه مطلب...

پلیدی ها با ما می مانند و نیکی ها به ما باز می گردند

داستان آموزنده

پسر به سفر دوری رفته بود و ماه ها بود که از او خبری نداشتند … مادرش دعا می کرد که او سالم به خانه باز گردد. هر روز به تعداد اعضای خانواده اش نان می پخت و همیشه یک نان اضافه هم می پخت و پشت پنجره می گذاشت …

ادامه مطلب...

شما کیسه خودرا چگونه پر می کنید؟

شما کیسه خودرا چگونه پر می کنید؟

یکی از روزها، پادشاه سه وزیرش را فراخواند و از آنها درخواست کرد کار عجیبی انجام دهند : از هر وزیر خواست تا کیسه ای برداشته و به باغ قصر برود و اینکه این کیسه ها را برای پادشاه با میوه ها و محصولات تازه پر کنند. همچنین از آنها …

ادامه مطلب...

معنای واقعی عشق از زبان شیوانا

داستان کوتاه

شیوانا با دوتن از شاگردانش همراه کاروانی به شهری دور می رفتند. با توجه به مسافت طولانی راه و دوری مقصد ، طبیعی بود که بسیاری از مردان کاروان بدون همسرانشان و تنها سفر می کردند و وقتی به استراحتگاهی می رسیدند بعضی از مردان پی خوشگذرانی می رفتند. همسفران …

ادامه مطلب...

داستان کوتاه قاضی و امانت

داستان کوتاه

روزی مردی قصد سفر کرد، پس خواست پولش را به شخص امانت داری بدهد. پس به نزد قاضی شهر رفت و به او گفت:به مسافرت می روم،می خواهم پولم را نزد تو به امانت بگذارم و پس از برگشت از تو پس بگیرم. قاضی گفت:اشکالی ندارد پولت را در آن صندوق بگذار پس مرد همین کار …

ادامه مطلب...

داستان کوتاه بهترین راه ابراز عشق

داستان کوتاه بهترین راه ابراز عشق

یک روز آموزگار از دانش اموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند.برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند.شماری دیگر هم …

ادامه مطلب...

داستان کوتاه از عزیز نسین یک جفت جوراب زنانه

داستان کوتاه از عزیز نسین یک جفت جوراب زنانه

هوس زن گرفتن به سرم زده بود. دوست داشتم وضع مالی خانواده همسرم پایین‌تر از خانواده خودم باشد تا بتوانم زندگی بهتری برایش فراهم کنم. مادرم چنین دختری برایم در نظر گرفته‌بود. نمی‌دانم این خبر چگونه به گوش رئیسم رسید چون به صرف نهار دعوتم کرد تا نصیحتم کند. اسم …

ادامه مطلب...

داستان تنبل ها و شاه عباس

داستان تنبل ها و شاه عباس

شاه عباس‌کبیر یک روز گفت: خدا را شکر! همه اصناف در مملکت ایران به نوایی رسیده اند و هیچ کس نیست که بدون درآمد باشد.سپس خطاب به مشاوران خود گفت: همین طور است؟ همه سخن شاه را تایید کردند.از نمایندگان اصناف پرسید، آن ها هم بر حرف شاه صحه گذاشتند …

ادامه مطلب...

داستان کوتاه پنجره ی بیمارستان

پنجره ی بیمارستان

دو بیمار در یک اتاق بستری بودند. یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش که کنار تنها پنجره اتاق بود بنشیند. ولی بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد. آن ها ساعت ها …

ادامه مطلب...

داستان کوتاه شانس

داستان کوتاه شانس

در ضیافت ناهاری، لیوان شخصی شکست. شخص دیگری به او گفت: – این نشانه‌ی خوش‌شانسی است. همه‌ی کسانی که سر میز بودند، با این ایده آشنا بودند. اما یک خاخام کلیمی که در آنجا حضور داشت، پرسید: – چرا این نشانه‌ی خوش‌شانسی است؟ همسر مسافر گفت: – نمی‌دانم. شاید از …

ادامه مطلب...

خدا چلچراغی‌ از آسمان‌ آویخته‌ است‌

خدا چلچراغي‌ از آسمان‌ آويخته‌ است‌

گفتند: چهل‌ شب‌ حیاط‌ خانه‌ات‌ را آب‌ و جارو کن. شب‌ چهلمین، خضر خواهد آمد. چهل‌ سال‌ خانه‌ام‌ را رُفتم‌ و روییدم‌ و خضر نیامد. زیرا فراموش‌ کرده‌ بودم‌ حیاط‌ خلوت‌ دلم‌ را جارو کنم. گفتند: چله‌نشینی‌ کن. چهل‌ شب‌ خودت‌ باش‌ و خدا و خلوت. شب‌ چهلمین‌ بر بام‌ …

ادامه مطلب...