قالب وردپرس افزونه وردپرس
خانه > سرگرمی (صفحه 16)

سرگرمی

داستان تاریخی حالا فهمیدی که چه احساسی داشتم؟

داستانهای کوتاه تاریخی

هنگام حمله ناپلئون به روسیه دسته ای از سربازان او در مرکز شهر کوچکی از آن سرزمین همیشه برف در حال جنگ بودند. یکی از فرماندهان به طور اتفاقی از سواران خود جدا افتاد و گروهی از قزاقان روسی رد او را گرفتند و در خیابانهای پر پیچ و خم شهر به تعقیب او پرداختند.

ادامه مطلب...

داستان کوتاه حس زیبا دیدن

داستانهای کوتاه تاریخی

یکی از دوستانم با یک زن بازیگر معروف که فوق‌العاده زیبا است ازدواج کرد؛ اما درست زمانی که همه به خوشبختی این زن و شوهر غبطه می‌خوردند، آنها از هم جدا شدند.طولی نکشید که دوستم دوباره ازدواج کرد. همسر دومش یک دختر عادی با چهره‌ای بسیار معمولی است؛ اما به نظر می‌رسد که دوستم بیشتر و عمیق‌تر از گذشته عاشق همسرش است.

ادامه مطلب...

بهترین وبدترین شغل

بهترین وبدترین شغل

بهترین شغل دنبا،تاکسی رانی است.هر وقت بخوای میای سرکار،هر وقت نخوای نمیای، هر مسیری خودت بخوای میری،هروقت دلت خواست یه گوشه می‌زنی بغل استراحت می‌کنی، هر وقت دلت خواست میری جلسه،اونم هم صبح هم،ظهرهم شب،هی آدم جدید می‌بینی، آدم‌های مختلف، حرف‌های مختلف، داستان‌های مختلف.

ادامه مطلب...

عظمت در چگونگی دیدن است

داستانهای کوتاه تاریخی

دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت . دندان هایی نامتناسب با گونه هایش ،موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره .روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد ، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند . نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار …

ادامه مطلب...

کاش من هم یک همچو برادری بودم

کاش من هم یک همچو برادری بودم

یکی از دوستانم به نام پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود. شب عید هنگامی که پل از اداره‌اش بیرون آمد متوجه پسربچه شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم میزد و آن را تحسین میکرد. پل نزدیک ماشین که رسید پسر پرسید: این ماشین مال شماست، آقا؟

ادامه مطلب...

ضرب المثل بیلش‌ را پارو کرده‌ است

ضرب المثل بیلش‌ را پارو كرده‌ است

می گویند، اگر کسی‌ چهل‌روز پشت‌ سر هم‌ جلو در خانه‌اش‌ را آب‌ و جارو کند، حضرت‌ خضر به‌ دیدنش‌ می‌آید و آرزوهایش‌ را برآورده‌ می‌کند. سی‌ و نه‌ روز بود که‌ مرد بیچاره‌ هر روز صبح‌ خیلی‌ زود از خواب‌ بیدار می‌شد و جلو در خانه‌اش‌ را آب‌ می‌پاشید …

ادامه مطلب...

داستانهای کوتاه تاریخی

داستانهای کوتاه تاریخی

داستان اول: روزی سقراط حکیم با یکی از بزرگ زادگان روبرو گشت، بزرگ زاده نام پدران خود را بر سقراط شمرد و به آنان افتخار کرد و سقراط را تحقیر نمود و به او گفت: تو از خاندان بی قدر و پستی هستی ! سقراط در جواب گفت : ای …

ادامه مطلب...