قالب وردپرس افزونه وردپرس
خانه > بایگانی برچسب: داستان ضرب المثل (صفحه 5)

بایگانی برچسب: داستان ضرب المثل

داستان های آموزنده کوتاه تاریخی – ۳

داستان های آموزنده کوتاه تاریخی - ۳

الله اکبر! یعنی خداوند از سلطان محمود بزرگ تر است سلطان محمود، به نگاهی، دلباخته زنی شده و چون می خواهد او را به همسری درآورد، با خبر می شود که آن زن را شوهری است نجار و به آئین مسلمانی بر سلطان حرام است. و چون جناب سلطان نمی …

ادامه مطلب...

داستان ضرب المثل عاقبت گرگ زاده گرگ شود

داستان ضرب المثل

گروهی دزد غارتگر بر سر کوهی ، در کمینگاهی به سر می بردند و سر راه غافله ها را گرفته و به قتل و غارت می پرداختند و موجب ناامنی شده بودند.فرماندهان اندیشمند کشور ، برای مشورت به گرد هم نشستند و درباره دستیابی بر آن دزدان گردنه به مشورت پرداختند سرانجام عده ای از سربازان ورزیده به کمینگاه دزدان یورش برده و بر آنان چیره شدند

ادامه مطلب...

ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺿﺮﺏ ﺍﻟﻤﺜﻞ ﻧﺎﺩﺭ ﻫﻢ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﺮﻧﮕﺸﺖ

داستان ضرب المثل

ﺿﺮﺏ ﺍﻟﻤﺜﻞ ﻧﺎﺩﺭ ﻫﻢ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﺮﻧﮕﺸﺖ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺍﻓﺮﺍﺩﯼ ﻛﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﻭ ﺗﻮﺍﻧﺎﯾﯽﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺍﻃﻤﯿﻨﺎﻥ ﺩﺍﺭﻧﺪ و به آن مغرور هستند ﺑﻪ ﻛﺎﺭ ﻣﯽﺭﻭﺩ.ﺩﺭﺣﺪﻭﺩ ﭼﻨﺪﺻﺪﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺳﻠﺴﻠﻪﺍﯼ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺍﻓﺸﺎﺭﯾﻪ ﺩﺭﺍ ﯾﺮﺍﻥ ﺣﻜﻮﻣﺖ ﻣﯽﻛﺮﺩﻧﺪ. ﺍﯾﻦﺳﻠﺴﻠﻪ ﻧﺎﻣﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺑﻨﯿﺎﻧﮕﺬﺍﺭ ﺧﻮﺩ ﻧﺎﺩﺭﺷﺎﻩﺍ ﻓﺸﺎﺭ ﮔﺮﻓﺘﻪﺑﻮﺩ ﻧﺎﺩﺭ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩﯼ ﺳﭙﺎﻫﯿﺎﻥﺷﺮﻕﺍﯾﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻛﻢﻛﻢ ﺍﺯ ﺧﺮﺍﺳﺎﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﻛﺸﻮﺭﮔﺸﺎﯾﯽ ﻛﺮﺩ

ادامه مطلب...

داستان ضرب المثل یک فوت و یک صبر

داستان ضرب المثل

در گذشته مردی تهی دست با خانواده اش زندگی می کرد. مرد آن قدر فقیر بود که به جز نان و مقداری ماست غذای دیگری نداشتند حتی گاهی همان را هم نداشتند و شب ها با شکم گرسنه می خوابیدند. آن ها این گونه روزگار می گذراندند تا اینکه یک روز پسر مرد تهی دست بیمار شد.

ادامه مطلب...

داستان ضرب المثل ﺩﻭ ﺯﺍﺭﻳﺶ ﻛﺞ ﺍﺳﺖ

داستان ضرب المثل

ﺳﻲﭼﻬﻞ ﺳﺎﻝ ﭘﻴﺶ ﻛﻪ ﻣﺨﺎﺑﺮﺍﺕ ﮔﺴﺘﺮﺩﮔﻲ ﻭ ﺍﻣﻜﺎﻧﺎﺕ ﺍﻣﺮﻭﺯﻱ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺖ، ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺮﺍﻱ ﺍﺭﺗﺒﺎﻁ ﺑﺎ ﻳﻜﺪﻳﮕﺮ (ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺍﻭﻗﺎﺕ) ﺍﺯ ﺗﻠﻔﻦ ﻫﻤﮕﺎﻧﻲ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻣﻲﻛﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭ، ﺳﻜّﻪﻫﺎﻱ ﺩﻭ ﺭﻳﺎﻟﻲ، ﭘﻨﺞﺭﻳﺎﻟﻲ،ﺩﻩ ﺭﻳﺎﻟﻲ ﻭ .. ﺩﺭ ﻗﻠﻚ ﺗﻠﻔﻦ ﻣﻲﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﮔﻮﺷﻲ ﺑﻮﻕ ﺁﺯﺍﺩ ﺑﺰﻧﺪ ﻭ ﺷﺨﺺ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ ﺷﻤﺎﺭﻩﮔﻴﺮﻱ ﻛﻨﺪ و ﺑﺎ ﻣﺨﺎﻃﺐ ﺑﻪ ﮔﻔﺖﻭﮔﻮ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﺩ .

ادامه مطلب...

داستان ضرب المثل فلک همیشه به کام یکی نمی گردد

داستان ضرب المثل

در گذشته بازرگانی ثروتمند در خانه ای بزرگ زندگی می کرد. روزی از روزها که بازرگان در حیاط خانه اش نشسته بود صدای غلام ویژه ی خود را شنید که با ناله می گفت:« قربان بدبخت شدیم؛ زیرا ساعتی پیش قسمتی در بازار آتش گرفته است و همه ی دکان هایمان سوخته اند».

ادامه مطلب...