روزی روباهی در جنگل با خرگوشی جوان ملاقات کرد. خرگوش گفت: «تو کیستی؟» روباه پاسخ داد: «من یک روباهم و اگر بخواهم میتوانم تو را بخورم» خرگوش پرسید: «تو چطوری میتوانی ثابت کنی که روباه هستی؟» روباه نمیدانست چه بگوید چون در گذشته خرگوشها همیشه از او فرار میکردند و …
ادامه مطلب...بایگانی/آرشیو برچسب ها : داستان پند آموز
داستانک های تاثیر گذار
در این سلسله از مطالب داستانک های تاثیر گذار منتشر شده در وب ارائه می شود .این داستانک ها شاید چند جمله بیشتر نباشند اما معنا و مفاهیم عمیقی در آنها نهفته است. ********************************************************************* روزی روزگاری دروغ به حقیقت گفت: «میل داری باهم به دریا برویم و شنا کنیم؟» حقیقت …
ادامه مطلب...داستان قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید
آورده اند که: در روزگاران قدیم ، تاجری بود که تصمیم گرفته بود کالاهای بسیاری را به آن سوی آبها ببرد تا با فروش آنها سودی به دست آورد. تاجر بارهایش را تا بندری در کنار دریا برد و کالاهایش را بر کشتی سوار کرد . یکی از شاگردها که …
ادامه مطلب...داستان کوتاه اقیانوس کجاست؟
ماهی کوچکی در اقیانوس به ماهی بزرگ دیگری گفت : ببخشید آقا ، شما از من بزرگ تر و با تجربه تر هستید و احتمالاً می توانید به من کمک کنید تا چیزی را که مدتها در همه جا در جست و جوی آن بوده ام و نیافته ام را …
ادامه مطلب...داستان کوتاه همراز یکدیگر باشیم
در یک دهکده ای دور افتاده دو تا دوست زندگی می کردند. یکی از اونها جانسون و دیگری پیتر بود. این دو تا از کودکی با هم بزرگ شده بودند. آنقدر این دو دوست رابطه خوبی با هم داشتند که نصف اهالی دهکده فکر میکردند که ِاین دو نفر با …
ادامه مطلب...حکایت آموزنده قرار ملاقات عاشقانه لیلی و مجنون!
روزی لیلی از علاقه شدید مجنون به او و اشتیاق بیش از پیش دیدار او با خبر شد پس نامه ای به او نوشت و گفت: “اگر علاقه مندی که منو ببینی ، نیمه شب کنار باغی که همیشه از اونجا گذر میکنم باش” مجنون که شیفته دیدار لیلی بود …
ادامه مطلب...داستان کوتاه خر و گرگ
یک روز یک مرد روستایی یک کوله بار روی خرش گذاشت و خودش هم سوار شد تا به شهر برود. خر پیر و ناتوان بود و راه دور و ناهموار بود و در صحرا پای خر به سوراخی رفت و به زمین غلطید. بعد از اینکه روستایی به زور خر …
ادامه مطلب...داستان کوتاه راه رفتن سگ روی آب
شکارچی پرنده سگ جدیدی خریده بود، سگی که ویژگی منحصر به فردی داشت. این سگ میتوانست روی آب راه برود. شکارچی وقتی این را دید نمی توانست باور کند و خیلی مشتاق بود که این را به دوستانش بگوید. برای همین یکی از دوستانش را به شکار مرغابی در برکه …
ادامه مطلب...زیبا و مثبت نگاه کنیم!
یکی از استادهای دانشگاه تعریف میکرد… چندین سال پیش برای تحصیل در دانشگاه سانتا کلارا کالیفرنیا، وارد ایالات متحده شده بودم. سه چهار ماه از آغاز سال تحصیلی گذشته بود که یک کار گروهی برای دانشجویان تعیین شد که در گروههای پنج شش نفری با برنامه زمانی مشخصی باید انجام …
ادامه مطلب...داستان کوتاه عابد و ابلیس
در میان بنیاسرائیل عابدی بود. وی را گفتند: فلان جا درختی است و قومی آن را میپرستند. عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند … ابلیس به صورت پیری ظاهرالصلاح، بر مسیر او مجسم شد و گفت: ای عابد، برگرد و به عبادت …
ادامه مطلب...داستانهای شیوانا ، فقیر بودن امتیاز نیست
اهالی دهکده شیوانا تصمیم گرفتند پرورشگاهی برای کودکان یتیم بسازند ، پس دسته جمعی نزد شیوانا آمدند و از او خواستند به آنها برای انتخاب مدیر پرورشگاه کمک کند. دو نفر برای اداره پرورشگاه نامزد شده بودند و قرار شده بود که شیوانا یکی از آنها را انتخاب کند. نفر …
ادامه مطلب...یک دقیقه مطالعه : همسر
روزی استاد روانشناسی وارد کلاس شد و به دانشجویانش گفت: “امروز می خواهیم بازی کنیم!” سپس از آنان خواست که فردی به صورت داوطلبانه به سمت تخته برود. خانمی داوطلب این کار شد. استاد از او خواست اسامی سی نفر از مهمترین افراد زندگیش را روی تخته بنویسد. آن خانم …
ادامه مطلب...زندگی نوشیدن قهوه است
گروهی از فارغالتحصیلان پس از گذشت چند سال و تشکیل زندگی و رسیدن به موقعیتهای خوب کاری و اجتماعی طبق قرار قبلی به دیدن یکی از اساتید مجرب دانشگاه خود رفتند… بحث جمعی آنها خیلی زود به گله و شکایت از استرسهای ناشی از کار و زندگی کشیده شد. استاد …
ادامه مطلب...نکات آموزنده : 8 نکته ، 8 تحول
Every accomplishment starts with decision to try. هر سرانجامی بایک تصمیم برای تلاش آغاز می شود. You change your circumstances when you change your habits. وقتی عادت های خود را تغییر دهید ، شرایط تان عوض می شود. If you want to shrink something you must first allow it to …
ادامه مطلب...داستان کوتاه:داستان شجاعت
سال ها قبل هنگامی که به عنوان داوطلب، در بیمارستان استنفورد خدمت می کردم، با دخترکی کوچولو به نام لایزا آشنا شدم که از نوعی بیماری بسیار نادر و خطرناک، در رنج بود. تنها شانس بهبودیش در این بود که از خون برادر پنج ساله اش که از همان بیماری، …
ادامه مطلب...