چند داستان کوتاه آموزنده در این مطلب برای شما بازگو می کنیم امیدواریم از خواندن آنها لذت برده و آگاهی شما بالاتر برود
ادامه مطلب...بایگانی برچسب: داستان کوتاه
داستان باران که در لطافت طبعش خلاف نیست
در روزگاران گذشته و در سرزمینی دور پادشاهی فرمانروایی می کرد که یک پسر داشت و بسیار به پسرش افتخار می کرد. پادشاه لحظه شماری می کرد تا پسرش کمی بزرگ تر شود تا به او آموزش های بسیاری بدهد و از او پادشاهی دانشمند و قدرتمند بسازد.
ادامه مطلب...بهترین جشن تولد
هرگز آن روز را که مادرم مجبورم کرد به جشن تولد دوستم بروم، فراموش نمی کنم. من در کلاس سوم خانم بلاک در ویرچیتای تگزاس بودم و آن روز دعوتنامه فقیرانه ای را که با دست نوشته شده بود، به خانه بردم
ادامه مطلب...داستان تاریخی فقط میخ را تکان دادم
گویند: روزی ابلیس ملعون خواست با فرزندانش از جایی به جای دیگر نقل مکان کند، خیمه ای را دید، و گفت: اینجا را ترک نمیکنم تا آنکه بلایی بر سر آنان بیاورم.
ادامه مطلب...داستان کوتاه نمک شناسی گرگ
پیرمردی که شغلش دامداری بود، نقل میکرد:گرگی در اتاقکی در آغل گوسفندان ما زاییده بود و سه چهار توله داشت و اوائل کار به طور مخفیانه مرتب به آنجا رفت و آمد می کرد و به بچه هایش میرسید
ادامه مطلب...داستان کوتاه نمره قرضی
خانم معلم در دفتر تنها بود که پسر کوچکی آرام درِ دفتر را باز کرد و با لحن محتاطی او را صدا کرد.خانم معلم او را شناخت، اما بدون آن که بخواهد نارضایتی خودش را به رویش بیاورد، گفت: تو در امتحان نمره ۹ گرفتی.
ادامه مطلب...داستان دختر زیبا و مرد حیله گر عیاش
روزگاری یک دهقان در قریه زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.دهقان دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند
ادامه مطلب...داستان کوتاه تاریخی قدرت تخیل
می گویند در زمانهای دور پسری بود که به اعتقاد پدرش هرگز نمی توانست با دستانش کار با ارزشی انجام دهد.این پسر هر روز به کلیسایی در نزدیکی محل زندگی خود می رفت و ساعتها به تکه "سنگ مرمر" بزرگی که در حیاط کلیسا قرار داشت "خیره" می شد و هیچ نمی گفت.
ادامه مطلب...داستان کوتاه آیا راه بهتری وجود دارد یا نه؟
روزی، گوساله ای باید از جنگل بکری می گذشت تا به چراگاهش برسد، گوساله ی بی فکری بود و راه پر پیچ و خم و پر فراز و نشیبی برای خود باز کرد!
ادامه مطلب...داستان نشو در حساب جهان سخت گیر
وﻗﺘﯽ ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎ ﺣﺎﮐﻢ ﮐﺮﻣﺎﻥ ﺷﺪ ،ﺣﺴﯿﻦ ﺧﺎﻥ ﺑﻠﻮﭺ که از بزرگان شهر بود را دستگیر ﻭ بهمراه ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺧﺮﺩﺳﺎﻟﺶ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ.ﻓﺮﺯﻧﺪ حسین خان بلوچ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺑﻪ ﻣﺮﺽ ﺩﯾﻔﺘﺮﯼ ﺩﭼﺎﺭ ﺷﺪ.
ادامه مطلب...چگونه ژیلت از یک فروشنده دورهگردبه میلیاردری بزرگ تبدیل شد
کینگ کمپ ژیلت، فروشندهای دورهگرد و مردی خیالباف بود. او به تمام شهرها سفر میکرد تا اجناسش را بفروشد، در حالی که رویای خلق جامعه آرمانی را در سر میپروراند که عاری از فقر، جرم، جنایت و جنگ باشد.
ادامه مطلب...داستان کوتاه و پندآموز کمک به یتیمان
مردی داشت گوسفندی را از کامیون پایین می آورد تا آن را برای روز عید قربانی کند . گوسفند ازدست مرد جدا شد و فرار کرد.مردشروع کردبه دنبال کردن گوسفند تا اینکه گوسفند وارد خانه یتیمان فقیری شد .
ادامه مطلب...داستان کنیزک زیبا و غلام امانتدار
اربابی آوازه کنیزی نوجوان و زیباروی را شنید، که قدی بلند و چشمانی خمار و صدایی دلکش داشت. ۲۰ هزار دینار قیمتش بود و هر کسی را توان پرداخت این مبلغ برای خرید آن نبود، این کنیز ماهها در خانه بود، همه میدیدند، اما کسی توان خرید او را نداشت.
ادامه مطلب...داستان تاریخی حکومت نیشابور یا قاطر و پالان
روزی حاکم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود که مرد میانسالی را در حال کار بر روی زمین کشاورزی دید. حاکم پس از دیدن آن مرد بی مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند. روستایی بی نوا با ترس و لرز در مقابل تخت حاکم ایستاد.
ادامه مطلب...داستان کوتاه نفع دشمن برای ما
مردی ثروتمند وارد رستورانی شد. نگاهی به این طرف و آن طرف انداخت و دید زنی سیاه پوست در گوشهای نشسته است. به سوی پیشخوان رفت و کیف پولش را در آورد و خطاب به گارسون فریاد زد، برای همه کسانی که اینجا هستند غذا میخرم، غیر از آن زن سیاهی که آنجا نشسته است!
ادامه مطلب...