قالب وردپرس افزونه وردپرس
خانه > سرگرمی > داستان های تاریخی > داستان خدا روزی رسان است اما یک سرفه ای هم باید کرد

داستان خدا روزی رسان است اما یک سرفه ای هم باید کرد

فقط فکر کردن به هدف، هیچ تاثیری در رسیدن به هدف ندارد.اگر خواهان تغییرات هستی همین حالا اقدام کن؛ اقدامی هرچند کوچک یک راه را برایت باز میکند.داستان خدا روزی رسان است اما یک سرفه ای هم باید کرد ، در این باره است.

شخص ساده لوحی مکرر شنیده بود که خداوند متعال ضامن رزق بندگان استو به هر موجودی روزی رسان است.به همین خاطر به این فکر افتاد که به گوشه مسجدی برود و مشغول عبادت شود و از خداوند روزی خود را بگیرد.

به این قصد یک روز از سر صبح به مسجد رفت و مشغول عبادت شد همین که ظهر شد از خداوند طلب ناهار کرد.

هرچه به انتظار نشست برایش ناهاری نرسید تا اینکه شام شد و او باز از خدا طلب خوراکی برای شام کرد و چشم به راه ماند.

چند ساعتی از شب گذشته درویشی وارد مسجد شد و در پای ستونی نشست و شمعی روشن کرد و…از «دوپله» خود قدری خورش و چلو و نان بیرون آورد و شروع کرد به خوردن.

مردک که از صبح با شکم گرسنه از خدا طلب روزی کرده بود و در تاریکی و به حسرت به خوراک درویش چشم دوخته بود.

دید درویش نیمی از غذا را خورد و عنقریب باقیش را هم می خورد بی اختیار سرفه ای کرد. درویش که صدای سرفه را شنید گفت:

«هرکه هستی بفرما پیش» مرد بینوا که از گرسنگی داشت می لرزید پیش آمد و بر سر سفره درویش نشست و مشغول خوردن شد.

وقتی سیر شد درویش شرح حالش را پرسید و آن مرد هم حکایت خودش را تعریف کرد. درویش به آن مرد گفت:

«فکر کن اگر تو سرفه نکرده بودی من از کجا می دانستم که تو اینجایی تا به تو تعارف کنم و تو هم به روزی خودت برسی؟

شکی نیست که داستان خدا روزی رسان است اما یک سرفه ای هم باید کرد !»

بیشتر بخوانید:

داستان های تاریخی

دیدگاهتان را بنویسید