قالب وردپرس افزونه وردپرس
خانه > سرگرمی > داستان های تاریخی > داستان کوتاه تاریخی دروغش ازدروازه شهرداخل نشد

داستان کوتاه تاریخی دروغش ازدروازه شهرداخل نشد

پادشاهی برای سرگرمی اعلام کرد که هر کس دروغی بگوید که من باور نکنم اجازه می دهم با دخترم ازدواج کند. افراد طمع کار از دور و نزدیک با دروغهای گوناگون به دربار آمدند و دروغ های خود را برای پادشاه گفتند و او همه را تایید کرد و گفت: ممکن است.

تا اینکه جوانی فکری کرد و دستور داد در خارج از شهری سبدی بزرگ که از دروازه ی شهر داخل نشود برایش بسازند. پس از ساخته شدن سبد، روزی به قصر رفت و اطلاع داد که دروغی باور نشدنی ساخته است.

او را پیش شاه بردند، شاه گفت: دروغت را بگو. مرد جوان گفت دروغ من به اندازه ای بزرگ است که نتوانستم آن را از دروازه ی شهر داخل کنم و اعلی حضرت باید آن را ببیند و بشنوند. پادشاه روز بعد به عنوان گردش به خارج شهر رفت، تا جایی که سبد آنجا گذاشته شده بود.

دروغگو پیش آمد و گفت: پدر شما وقتی به پول احتیاج پیدا کردند پدر من که از ثروتمندان نامی مملکت بود به اندازه این سبد پول و طلا به عنوان قرض به ایشان داد و حالا از اعلی حضرت می خواهم قرض پدر خود را به من بدهند.

پادشاه گفت: این دروغ است، پدر من چنین قرضی نگرفته است.

مرد زیرک به پادشاه گفت: حالا که دروغ مرا باور نفرمودید لطفا به قول و عهد خود وفا کنید و مرا به دامادی خود بپذیرید.

دیدگاهتان را بنویسید