قالب وردپرس افزونه وردپرس
خانه > سرگرمی > داستان کوتاه > داستان کوتاه هیچکس از آینده خبر ندارد

داستان کوتاه هیچکس از آینده خبر ندارد

مردی که امروز با عجله از تو ساعت پرسید شاید یک ماه بعد به نام کوچکش او را صدا بزنی
شاید دختری که امروز با او قدم میزنی و بستنی میخوری
چند سال بعد خسته و کالسکه به دست از رو به‌رو به سمتت بیاید
و تو سرت توی کیفت باشد و با تنه از کنارش رد شوی
شاید او برگردد تو هم برگردی یک ثانیه به هم خیره شوید
و یک سال خاطره زنده شود
اصلا شاید هم او از خستگی برنگردد و به پسرش توی کالسکه خیره شود و اطمینان پیدا کند که بیدار نشده باشد
تو هم همچنان دنبال کاغذ حساب هایت توی کیف ات باشی
امروز شاید علاقه ی عجیب و شدیدی به موهای بلوند داشته باشی
و چند سال بعد موهای مشکی ات را با دست از جلوی صورتت کنار بزنی
و ظرفی که اب کشیدی را توی ابچکان بگذاری
هیچکس از آینده خبر ندارد
شاید امروز از این که دیگر نیست
از این که رفته است توی تاریکی هق هق کنی

و دو سال بعد روی نیمکت‌های پارک ملت به آمدنش از دور با لبخند نگاه کنی
نزدیک که شد با خنده بگویی باز که دیر کردی
شاید هم همچنان توی اطاقت باشی و فکر کنی حست چقدر شبیه دو سال پیش همین موقع است
فهمیدی می خواهم چی بگویم ؟
نه
نمی خواهم بگویم همه ی دردها فراموش می شود
نمی خواهم بگویم حتما زمان، کسی که امروز دوست داری را از یادت می برد
نمی خواهم بگویم کسی که امروز کنار توست دو سال بعد می رود
خواستم بگویم تغییر شاید نام دیگر زندگی باشد
خواستم بگویم
بس کن، دست بردار از این که فکر کنی همه چیز را باید تو درست کنی
دست بردار از این که فکر کنی همیشه تو مدیر زندگی ات هستی

انقدر برای فردا، برای یک سال بعد ، برای اینده با فلانی، برنامه نریز
و نخواه همه چیز همان طوری پیش برود که می خواهی

خواستم بگویم خیلی چیزها دست تو نیست و اصلا این چیز بدی نیست
اینطوری می توانی با خیال راحت تری چای ات را کنار پنجره بنوشی و مطمئن باشی زندگی هم انقدرها دست و پا چلفتی نیست تو را می برد آنجایی که باید
خواستم بگویم انقدر مطمئن نباش به حس و حال امروزت که همیشگی خواهد ماند
خواستم بگویم شاید تغییر نام دیگر زندگی است، پس
بهترین اهنگ
و بهترین لباست را برای همین ثانیه از زندگی ات اماده کن
چون هیچکس از آینده خبر ندارد

دیدگاهتان را بنویسید