قالب وردپرس افزونه وردپرس
خانه > سرگرمی > داستان های تاریخی > داستان باران که در لطافت طبعش خلاف نیست

داستان باران که در لطافت طبعش خلاف نیست

در روزگاران گذشته و در سرزمینی دور پادشاهی فرمانروایی می کرد که یک پسر داشت و بسیار به پسرش افتخار می کرد. پادشاه لحظه شماری می کرد تا پسرش کمی بزرگ تر شود تا به او آموزش های بسیاری بدهد و از او پادشاهی دانشمند و قدرتمند بسازد.

وقتی پسر پادشاه به سن هفت سالگی رسید، پادشاه به وزیرش دستور داد آموزگاری را برای پسرش پیدا کند که بتواند در کمترین زمان بیشترین دانش و سواد را به او بیاموزد. وزیر مشهورترین و داناترین آموزگار شهر را نزد پادشاه آورد.

پادشاه از آموزگار خواست تا پسرش را به بهترین نحو ممکن تعلیم دهد و درمقابل اگر آموزگار کارش را به نحو احسن انجام دهد به او مال فراوان می دهد.
آموزگار قبول کرد و به پادشاه گفت که باید فرزند پادشاه هم مانند سایر دانش آموزان به مکتب بیاید و در مکتب درس بخواند.

پادشاه قبول کرد و مقداری پول به عنوان دستمزد به آموزگار داد اما آموزگار پول را قبول نکرد و به پادشاه گفت: «من زمانی مزد می گیرم که کارم را به طور کامل انجام داده باشم و پیش از آغاز کار هرگز پولی از کسی نمی گیرم».

از فردای آن روز پسر پادشاه هرروز به مکتب می رفت و مانند دیگر دانش آموزان به درس خواندن مشغول می شد و رفتار آموزگار با او مانند سایر دانش آموزان بود و هیچ تفاوتی میان پسر پادشاه با دیگران قائل نمی شد و همین امر پسر پادشاه را خشمگین کرد.

یکی از روزها که پسر پادشاه مشغول درس خواندن بود، آموزگار او را صدا کرد تا مشق هایش را ببیند. پسر پادشاه که خود را برتر از دیگران می دانست لوح را به نزدیک ترین شخص که کنارش نشسته بود داد و گفت: این را به آموزگار نشان بده.

همین که شاگرد دیگر خواست بلند شود آموزگار به او اشاره کرد که بنشیند و سپس با صدای خشمناک به پسر پادشاه گفت: «مگر من به تو نگفتم مکتب برای همه یکسان است و همه این جا برای یادگیری و آموختن سواد آمده اند، تو هنوز نمی دانی این جا هرکس باید کارهایش را خودش انجام دهد و از خدمه و حشم در این جا خبری نیست.»

پسر که این را شنید با ناراحتی برخاست و خودش لوح را نزد آموزگار آورد. آموزگار که لوح را دید گفت: «باز که درست ننوشتی. الان نزدیک به یک سال است که تو به مکتب می آیی و من برای آموزش تو بسیار تلاش کرده ام اما هنوز چیزی یاد نگرفته ای و حتی اسم خودت را هم نمی توانی بنویسی.

من امروز به قصر می آیم تا با پدرت درباره ی تو سخن بگویم.» هنگام غروب آموزگار همراه پسر به کاخ رفت و به حضور شاه رسید و هر آنچه را که در مکتب اتفاق افتاده بود برای پادشاه تعریف کرد.

پادشاه که چنین شنید رو به آموزگار کرد و گفت: «بسیار عجیب است که می گویی پسر من استعداد ندارد و نمی تواند بخواند و بنویسد در حالی که پسرهای دیگر و حتی پسران خودت همه چیز یاد می گیرند و می توانند بخوانند و بنویسند. پس این بود هنر نمایی تو در این همه مدت؟ می دانی سزای نیاموختن درس به فرزند پادشاه چیست؟»

آموزگار که این را شنید گفت: «این نتیجه ی کار من نیست، من به پسر شما همچون دیگران درس آموخته ام اما استعداد و علاقه ی آنان در آموختن یکسان نیست، یعنی برخی درس و مطلب را زود فرا می گیرند و برخی دیرتر البته عده ی انگشت شماری هم مانند پسر شما هستند که اصلا استعداد یادگیری را ندارند.»

پادشاه با شنیدن این حرف ها خشمگین شد. آموزگار ادامه داد: «استعداد داشتن به شاهزاده بودن هیچ ارتباطی ندارد زیرا شاگردانی در مکتب من هستند که پدرانشان به زور غذایی برای خوردن به دست می آورند و اغلب با شکم گرسنه به مکتب می آیند اما آن چنان به آموختن دانش شوق دارند که در مدت یکسال سواد بسیار می آموزند و حتی به شاگردان دیگر درس می آموزند.

باران که در لطافت طبعش خلاف نیست، در باغ لاله روید و در شوره زار خس. اگر پسر شما چیزی نیاموخته کوتاهی از من نبوده است بهتر است بدانید استعداد به مال و مقام ربطی ندارد.»

دیدگاهتان را بنویسید