قالب وردپرس افزونه وردپرس
خانه > سرگرمی > ضرب المثل > داستان ضرب المثل پدر گدایم را نگو تا پدر شاهت را نگویم

داستان ضرب المثل پدر گدایم را نگو تا پدر شاهت را نگویم

در گذشته مردی پیر به همراه پسر جوانش زندگی می کرد. روزی از روزها پدر بقچه ای کوچک را به دستش گرفت و به سوی زمین کشاورزی اش به راه افتاد.

او هنگامی که به آن جا رسید بسیار کار کرد تا اینکه بی حال بر روی زمین افتاد، پسر که پدر را دید وی را بر دوشش گذاشت و به سوی خانه ی طبیب به راه افتاد اما در طول راه پیش از آنکه به خانه ی طبیب برسد پدر با اندک جانی که برایش مانده بود در گوش پسرش چنین گفت:

« پسرم هنگامی که به خانه بازگشتی هر آنچه درون صندوقچه ام هست را بردار، زیرا من آن اندک پول را برای تو جمع کرده بودم».

پیرمرد این را گفت و آرام جان سپرد. روزهای بسیاری گذشت تا اینکه روزی پسر به سوی صندوقچه ای که پدرش گفته بود رفت و پول ها و طلاهایی را که پدرش در طول تمام سال های زندگی اش برای پسرش پس انداز کرده بود را برداشت.

 پسر با شتاب به سوی بازار رفت و دکانی کوچک را در آن جا یافت و همان را خرید و خیلی زود با باقی پولش کالاهایی خرید و داخل مغازه اش ریخت و همان جا سرگرم کسب و کار شد.

 درست کنار دکان جوان، دکان بازرگانی ثروتمند بود که نیمی از حجره های بازار به وی تعلق داشت. پسر جوان پس از مدتی توانست سود خوبی از خرید و فروش کالاهایش به دست آورد و همین امر سبب شد تا بازرگان ثروتمند به وی حسادت کند.

روزی از روزها جوان از دکانش برای انجام کاری بیرون رفت و آن جا را به نوکر خویش سپرد. در این هنگام بازرگان حسود وقت را برای به هم زدن کار و کاسبی آن مرد مناسب دید پس یکی از غلامانش را به سوی دکان جوان فرستاد و به وی سپرد تا مزاحم نوکر که داخل دکان بود بشود و اندکی مغازه شان را بر هم بریزد.

 غلام همان را کرد که اربابش گفته بود. پس از دقایقی دعوای شدیدی بین نوکر و غلام شکل گرفت در این میان مرد جوان از راه رسید و آن دو را از یکدیگر جدا کرد.

 بازرگان که چنین دید از دکانش بیرون آمد و رو به مرد جوان گفت:« تو که باشی که بر سر غلام ویژه ی من فریاد می کشی؟» جوان که بسیار آرام و مؤدب بود سرش را پایین انداخت و داخل حجره اش شد اما این متانت او بازرگان را بیشتر خشمگین کرد پس با شتاب ارد دکان جوان شد و شروع به فریاد کشیدن و دشنام دادن کرد.

 اما جوان همچنان سخن نمی گفت تا ینکه بازرگان گفت:« اصلا تو گدازاده که هستی که برای خود نوکر می آوری؟ تو که پدر و پدربزرگت خودشان نوکر بودند. این که شغل دیرین پدرت بود».

جوان که چنین شنید سخت خشمگین شد و گفت:« هر چه درباره ی پدرم بگویی در برابر به پدرت خواهم گفت زیرا پدر هرکس برایش باارزش و محترم است».

بازرگان که چنین شنید با صدایی بلند گفت:« اصلا تو می دانی پدر من کیست؟ پدر من صاحب نیمی از این بازار بوده و او را همگان امیر می نامیدند زیرا پدرش حاکم این شهر بوده است».

 جوان پوزخندی زد و گفت:« هرکه می خواهد باشد، بهتر است تو پدر فقیرم را نگویی تا من هم پدر امیرت را نگویم».

دیدگاهتان را بنویسید