قالب وردپرس افزونه وردپرس
خانه > سرگرمی > داستان کوتاه > داستان قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید

داستان قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید

 آورده اند که: در روزگاران قدیم ، تاجری بود که تصمیم گرفته بود کالاهای بسیاری را به آن سوی آبها ببرد تا با فروش آنها سودی به دست آورد. تاجر بارهایش را تا بندری در کنار دریا برد و کالاهایش را بر کشتی سوار کرد . یکی از شاگردها که تاجر به او بسیار اطمینان داشت ، همیشه در کنار او بود و به کارها رسیدگی می کرد .


بعد از اینکه جنس های تاجر را در انبار کشتی جا دادند ، او و شاگردش نیز خوشحال و خندان وارد کشتی شدند . تاجر بارها با کشتی های باری و مسافری به این کشور و آن کشور رفته بود ، اما شاگردش نخستین بار بود که سوار کشتی می شد . تا زمانی که کشتی راه نیفتاده بود ، شاگرد تاجر کاملاً ً سرحال بود و از بالای کشتی برای بدرقه کنندگان دست تکان می داد و برای سفری که همراه تاجر در پیش داشت ، آرزوهای شیرین و درازی در سر می پروراند .

همین که کشتی راه افتاد و از ساحل دور شد ، شاگرد به دور و برش نگاهی انداخت و کمی وحشت کرد . دیگر از ساحل خبری نبود تا چشم کار می کرد آب بود و آب . گاهی موج بزرگی کشتی را تکان می داد و گاه بادی می وزید و کشتی آن چنان جا به جا می شد که مسافران به چیز محکمی که دور و برشان می دیدند ، چنگ می زدند تا تعادلشان از دست نرود .


ناگهان ترس و وحشت سراپای شاگرد تاجر را فرا گرفت ، با خود گفت : ” این چه غلطی بود که کردم ؟ نانم نبود ، آبم نبود ، کشتی سوار شدنم چه بود ؟ ” تاجر که رفتار شاگرد را زیر نظر داشت ، فهمید که او ترسیده است . جلو رفت دستی به سر شاگرد کشید و گفت : “‌ سفرهای دریایی خیلی جالب و دوست داشتی است . کسی که اصلاً  به سفر دریایی نرفته ، در ابتدا کمی می ترسد ، حتی ممکن است حالش به هم بخورد . اما رفته رفته متوجه زیبایی های دریا و سفر روی آب می شود و لذت می برد.


رنگ و روی شاگرد پریده بود ، چشمش به دریا بود و محکم به یکی از ستونهای کشتی چسبیده بود و اصلاً حرفهای تاجر را نمی شنید . تاجر که دید حال شاگردش اصلاً خوب نیست ، بهتر دید او را به حال خود رها کند . فکر کرد شاید اگر به ترس شاگردش بی اعتنایی کند ، او خود با مشکلی که دارد کنار بیاید . اما این طور نشد .
هنوز ساعتی از حرکت کشتی نگذشته بود که صدای داد و فریاد شاگرد تاجر ، نظر همه مسافران را جلب کرد : ” به دادم برسید . اشتباه کردم که سوار کشتی شدم . مرا به ساحل برگردانید . ”


تاجر جلو رفت ، شاگردش را تکانی داد و گفت: ” دست از شلوغ بازی بردار . مگر دیوانه شده ای ؟ کمی صبر کن به تکانهای کشتی عادت می کنی .”
حرفهای تاجر اصلاًً به گوش شاگرد نرفت . او همچنان داد و بیداد می کرد و می خواست که کشتی را برگردانند تا او پیاده شود . مسافران دور او جمع شده بودند و هرکس متلکی به او می گفت .


تاجر که دید شاگردش دارد آبروریزی می کند ، نقشه ای کشید . او به یکی از کارکنان کشتی که کارش نجات افراد افتاده در آب بود ، گفت : ” برای نجات شاگردم آماده باش . ” بعد با عصبانیت بسیار به شاگرد نزدیک شد و درحالی که دعوایش می کرد گفت : ” اصلاً به چنین شاگرد ترسویی نیاز ندارم ، الان تو را به دریا می اندازم ، خودت شنا کن و برگرد به ساحل . ”


تاجر همان طوری که با شاگردش دعوا می کرد ، او را هل داد و از روی کشتی به داخل آب دریا انداخت . شاگرد بیچاره که اصلا انتظار چنین سرنوشتی را نداشت ، مرگ را دربرابر چشمانش مشاهده کرد . گریه کرد و به التماس افتاد که نجاتش بدهند . کمی که گذشت ، مردی که کارش نجات دادن غرق شده ها بود ، توی آب پرید ، شاگرد را از آب گرفت و به روی عرشه کشتی آورد . شاگرد تاجر که دید عرشه کشتی امن تر از داخل دریاست ، گوشه ای نشست و ساکت شد . مسافران کشتی که به دانایی تاجر پی بردند ، دور او جمع شدند و گفتند : ” این چه نقشه ای بود که به فکر ما نرسید ؟ ”


تاجر گفت : ” وقتی شاگردم را به آب انداختم مطمئن بودم که او می فهمد ، کشتی سواری بهتر از غرق شدن در آب است . او تا در آب نمی افتاد و حس نمی کرد که در حال غرق شدن است ، قدر و ارزش کشتی را نمی فهمید . ”
از آن به بعد درباره کسانی که دچار مصیبت نشده اند و قدر نعمتهایی را که دارند ، نمی دانند ، می گویند : ” قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید ” .

دیدگاهتان را بنویسید