قالب وردپرس افزونه وردپرس
خانه > بایگانی برچسب: داستان آموزنده (صفحه 8)

بایگانی برچسب: داستان آموزنده

داستان تاریخی حماقت بشر انتها ندارد

داستان تاریخی حماقت بشر انتها ندارد

سینوهه شبی را به مستی کنار نیل به خواب می رود و صبح روز بعد یکی از برده های مصر که گوش ها و بینی اش به نشانه ی بردگی بریده بودند را بالای سر خودش می بیند , در ابتدا می ترسد ، اما وقتی به بی آزار بودن آن پی می برد ، با او هم کلام می شود.

ادامه مطلب...

داستان آموزنده چوپان دروغگو

داستان آموزنده چوپان دروغگو

یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. چوپانی مهربان بود که در نزدیکی دهی، گوسفندان را به چرا می برد. مردم ده که از مهربانی و خوش اخلاقی او خرسند بودند، تصمیم گرفتند که گوسفندانشان را به او بسپارند تا هر روز آنها را به چرا ببرد. او هر روز مشغول مراقبت از گوسفندان بود و مردم نیز از این کار راضی بودند. برای مدتها این وضعیت ادامه داشت و کسی شکوه ای نداشت تا اینکه …

ادامه مطلب...

ماجرای عشق مرد گوژپشت و زن زیبا

ماجرای عشق مرد گوژپشت و زن زیبا

موسی مندلسون فیلسوف یهودی پدر بزرگ موسیقی دان معروف فلیکس مندلسون بود که دارای قد کوتاه و قوز بدی در پشت بود. روزی موسی مندلسون دختر تاجری آلمانی را دید که مانندفرشته ها زیبا بود و موسی عاشق او گشت اما دخترک از چهره زشت موسی بیزار بود .

ادامه مطلب...

مراقب به حرفهایمان باشیم

مراقب به حرفهایمان باشیم

ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ امیرمحمد نادری قشقایی، ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺭﻭﺍﻧﺸﻨﺎسی ﻭ ﻋﻠﻮﻡ ﺗﺮبیتی ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻛﻨﺖ ﺍﻧﮕﻠﺴﺘﺎﻥ! مراقب به حرفهایمان باشیم ﮐﻼﺱ ﺍﻭﻝ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ، شیراز ﺑﻮﺩﻡ ﺳﺎﻝ ١٣۴٠. ﻭﺳﻄﺎﯼ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ اصفهان ﯾﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﺳﻤﻢ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻨﺪ. ﺷﻬﺮﺳﺘﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩﻡ، ﻟﻬﺠﻪ ﻏﻠﯿﻆ ترکی قشقایی، ﺍﺯ ﺷﻬﺮﯼ ﻏﺮﯾﺐ. ﻣﺎ ﮐﺘﺎﺑﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﺍ اناﺭ ﺑﻮﺩ، ﻭﻟﯽ اصفهان …

ادامه مطلب...

میخواهم خودم باشم

میخواهم خودم باشم

در باغ دیوانه خانه ای قدم می زدم که جوانی را سرگرم خواندن کتاب فلسفه ای دیدم. منش و سلامت رفتارش- با بیماران دیگر تناسبی نداشت. کنارش نشستم و پرسیدم: “اینجا چه می کنی ؟” با تعجب نگاهم کرد. اما دید که من از پزشکان نیستم. پاسخ داد:” خیلی ساده …

ادامه مطلب...

داستان کوتاه شوهر آهنگر

داستان کوتاه شوهر آهنگر

حکیمی جعبه‌اى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد. زن خانه وقتى بسته‌هاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت:شوهر من آهنگرى بود که از روى بى‌عقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.

ادامه مطلب...

داستان کوتاه بهرام ساسانی و آب فروش

داستان کوتاه بهرام ساسانی و آب فروش

در زمان ساسانیان مردی در تیسفون زندگی میکرد که بسیار میهمان نواز بود و شغلش آب فروشی بود. روزی بهرام پنجم شاهنشاه ایران (ساسانی) با لباسی مبدل به در خانه ی این مرد میرود و می گوید که از راه دوری آمده و دو روز جا می خواهد . داستان …

ادامه مطلب...

داستان کوتاه شاید در بهشت بشناسمت

داستان کوتاه شاید در بهشت بشناسمت

این جمله سرفصل یک داستان بسیار زیبا و پندآموز است که در یک برنامه‌ی تلوزیونی مطرح شد. مجری یک برنامه‌ی تلوزیونی که مهمان او فرد ثروتمندی بود، این سوال را از او پرسید: مهم‌ترین چیزی که شما را خوشبخت کرد چه بود؟ فرد ثروتمند چنین پاسخ داد: چهار مرحله را …

ادامه مطلب...

سگ صلح کند به استخوانی ناکس نکند وفا به جانی

سگ صلح کند به استخوانی ناکس نکند وفا به جانی

پادشاهی، سگان تربیت شده ای در زنجیر داشت که هر یک به هیبت گرازی بود… سگ صلح کند به استخوانی ناکس نکند وفا به جانی پادشاه این سگ ها را برای از بین بردن مخالفان دربند کرده بود‌؛ اگر کسی با اوامر شاه مخالفت می کرد مأموران شاه آن شخص …

ادامه مطلب...

تو نیز باید رشد کنی و قد بکشی هر اندازه که ‏بتوانی

تو نیز باید رشد كنی و قد بكشی هر اندازه كه ‏بتوانی

روزی تصمیم گرفتم که دیگر همه چیز را رها کنم. شغلم ‏را، دوستانم را، زندگی ام را! به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا ‏صحبت کنم. به خدا گفتم: «آیا می‏ توانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟» جواب ‏او مرا شگفت زده کرد. او گفت: «آیا درخت سرخس و بامبو را می بینی؟»

ادامه مطلب...