میگویند روزی برای سلطان محمود غزنوی کبکی را آوردند که لنگ بود. فروشنده برای فروشش قیمت زیاد میخواست.
ادامه مطلب...بایگانی برچسب: داستان تاریخی
داستان تاریخی دست بالای دست بسیار است
در شهر خوی زن ثروتمند و تیزفکری به نام «شوکت» در زمان کریم خان زند زندگی می کرد. انگشتر الماس بسیار گران قیمتی ارث پدر داشت، که نیاز به فروش آن پیدا کرد. در شهر جار زدند ولی کسی را سرمایه خرید آن نبود.
ادامه مطلب...داستان کوتاه مغز مرد کودن
روزی روزگاری در زمان های دور، در همین حوالی مردی زندگی می کرد که همیشه از زندگی خود گله مند بود و ادعا میکرد "بخت با من یار نیست" و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من بهبود نمی یابد.
ادامه مطلب...داستان کوتاه از مولانا
پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با گدایی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم میکرد.
ادامه مطلب...داستانهای کوتاه تاریخی
داستان اول: روزی سقراط حکیم با یکی از بزرگ زادگان روبرو گشت، بزرگ زاده نام پدران خود را بر سقراط شمرد و به آنان افتخار کرد و سقراط را تحقیر نمود و به او گفت: تو از خاندان بی قدر و پستی هستی ! سقراط در جواب گفت : ای …
ادامه مطلب...سرنوشت عجیب آدولف هیتلر
روزی روانپزشک بیمارستان نظامی شهر پازه والک در شمال آلمان متوجه شد اکثر سربازان تحت درمان او تمارض میکنند تا دوباره به میدان نبرد اعزام نشوند، اما ماجرای یک کمک سرجوخه نابینا فرق میکرد. او شوق بازگشت به خط مقدم داشت و همین امر شرایطش را پیچیده کرده بود.
ادامه مطلب...داستان تو که خر نیستی چرا میترسی؟
مردی خود را از ترس در خانهای انداخت؛ درحالیکه رُخش زرد همچون زعفران، لبهایش کبود همچون نیل، و دستهایش لرزان همچون برگِ درخت بود.
ادامه مطلب...داستان تاریخی مرد ثروتمند و کارگران
مردی بود بسیار متمکن و پولدار روزی به کارگرانی برای کار در باغش نیاز داشت . بنابراین ، پیشکارش را به میدان شهر فرستاد تا کارگرانی را برای کار اجیر کند . پیشکار رفت و همه ی کارگران موجود در میدان شهر را اجیر کرد و آورد و آن ها در باغ به کار مشغول شدند .
ادامه مطلب...چند داستان کوتاه تاریخی
داستان اول: هنگام عروسی محمدرضا شاه پهلوی و فوزیه چون مقرر بود میهمانان مصری و همراهان عروس به وسیلۀ راه آهن جنوب تهران وارد شوند از طرف دربار و شهربانی دستور اکید صادر شده بود که دیوارهای تمام دهات طول راه و خانه های دهقانی مجاور خط آهن را سفید …
ادامه مطلب...داستان تاریخی کوک چهارم
یک روز بعد از پایان کلاس شرح مثنوی، استاد علامه جعفری فرمودند: من خیلی فکر کردم و به این جمع بندی رسیده ام که رسالت ۱۲۴ هزار پیغمبر در یک جمله خلاصه میشود
ادامه مطلب...داستان تاریخی حماقت بشر انتها ندارد
سینوهه شبی را به مستی کنار نیل به خواب می رود و صبح روز بعد یکی از برده های مصر که گوش ها و بینی اش به نشانه ی بردگی بریده بودند را بالای سر خودش می بیند , در ابتدا می ترسد ، اما وقتی به بی آزار بودن آن پی می برد ، با او هم کلام می شود.
ادامه مطلب...داستان آموزنده چوپان دروغگو
یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. چوپانی مهربان بود که در نزدیکی دهی، گوسفندان را به چرا می برد. مردم ده که از مهربانی و خوش اخلاقی او خرسند بودند، تصمیم گرفتند که گوسفندانشان را به او بسپارند تا هر روز آنها را به چرا ببرد. او هر روز مشغول مراقبت از گوسفندان بود و مردم نیز از این کار راضی بودند. برای مدتها این وضعیت ادامه داشت و کسی شکوه ای نداشت تا اینکه …
ادامه مطلب...ماجرای عشق مرد گوژپشت و زن زیبا
موسی مندلسون فیلسوف یهودی پدر بزرگ موسیقی دان معروف فلیکس مندلسون بود که دارای قد کوتاه و قوز بدی در پشت بود. روزی موسی مندلسون دختر تاجری آلمانی را دید که مانندفرشته ها زیبا بود و موسی عاشق او گشت اما دخترک از چهره زشت موسی بیزار بود .
ادامه مطلب...داستان کوتاه مرا عاشقی بیاموز
شیخ حسن جوری میگوید: درسالی که گذارم به جندیشاپور افتاد، سخنی از "محمد مهتاب" شنیدم که تا گور بر من تازیانه میزند. دیدمش که زیر آفتاب تموز نشسته، نخ میریسد و ترانه زمزمه میکند.
ادامه مطلب...داستان کوتاه کشاورز و بزغاله
کشاورز فقیری برغالهای را از شهر خرید. همانطور که با بزغاله به سمت روستای خود باز میگشت، تعدادی از اوباش شهر فکر کردند که اگر بتوانند بزغاله آن فرد از بگیرند
ادامه مطلب...