قالب وردپرس افزونه وردپرس
خانه > بایگانی برچسب: داستان کوتاه (صفحه 13)

بایگانی برچسب: داستان کوتاه

زیبا و مثبت نگاه کنیم!

زیبا و مثبت نگاه کنیم!

یکی از استادهای دانشگاه تعریف می‌کرد… چندین سال پیش برای تحصیل در دانشگاه سانتا کلارا کالیفرنیا، وارد ایالات متحده شده بودم. سه چهار ماه از آغاز سال تحصیلی گذشته بود که یک کار گروهی برای دانشجویان تعیین شد که در گروه‌های پنج شش نفری با برنامه زمانی مشخصی باید انجام …

ادامه مطلب...

داستان کوتاه وقتی که یک پسر بچه عاشق می شود

داستان کوتاه وقتی که یک پسر بچه عاشق می شود

می‌خواهم یه اعتراف کنم! من چند سال پیش دیوانه‌وار عاشق شدم،وقتی که فقط ده سال داشتم؛عاشق یه دختر لاغر و قدبلند شدم که عینک ته‌استکانی می‌زد و پانزده سال از خودم بزرگتر بود!اون هرروز به خونه پیرزن همسایه می‌اومد تا پیانو یاد بگیره.از قضا زنگ خونه پیرزن خراب بود و …

ادامه مطلب...

داستان کوتاه عابد و ابلیس

داستان کوتاه عابد و ابلیس

در میان بنی‌اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند: فلان جا درختی است و قومی آن را می‌پرستند. عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند … ابلیس به صورت پیری ظاهرالصلاح، بر مسیر او مجسم شد و گفت: ای عابد، برگرد و به عبادت …

ادامه مطلب...

یک دقیقه مطالعه : وقتى ” صداقت ” يك ” روباه ” زير سوال مي رود

وقتى " صداقت " يك " روباه " زير سوال مي رود

وقتى ” صداقت ” يك ” روباه ” زير سوال مي رود. ﯾﮑﯽ ﺍﺯ شبکه های علمی يک ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﻣﺴﺘﻨﺪ ﺣﯿﺎﺕ ﻭﺣﺶ ﺭا ﭘﺨﺶ می کرد. نشاﻥ مى داد يك ﮔﺮﻭﻩ ﻣﺤﻘﻖ تعدادى ﻻﺷﻪ ﻣﺮﻍ ﺭا ﺩﺍﺧﻞ ﺗﻮﺭﯼ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩند ﻭ ﭼﻨﺪ ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺑﻪ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻫﺎﯼ ۱۰-۲۰ ﻣﺘﺮ ﺍﺯ ﻫﻢ …

ادامه مطلب...

یک دقیقه مطالعه : همسر

یک دقیقه مطالعه : همسر

روزی استاد روانشناسی وارد کلاس شد و به دانشجویانش گفت: “امروز می خواهیم بازی کنیم!” سپس از آنان خواست که فردی به صورت داوطلبانه به سمت تخته برود. خانمی داوطلب این کار شد. استاد از او خواست اسامی سی نفر از مهمترین افراد زندگیش را روی تخته بنویسد. آن خانم …

ادامه مطلب...

زندگی نوشیدن قهوه است

زندگی نوشیدن قهوه است

گروهی از فارغ‌التحصیلان پس از گذشت چند سال و تشکیل زندگی و رسیدن به موقعیت‌های خوب کاری و اجتماعی طبق قرار قبلی به دیدن یکی از اساتید مجرب دانشگاه خود رفتند… بحث جمعی آن‌ها خیلی زود به گله و شکایت از استرس‌های ناشی از کار و زندگی کشیده شد. استاد …

ادامه مطلب...

داستان کوتاه زن باهوش

داستان کوتاه زن باهوش

مردی تمام عمر خود رو صرف پول درآوردن و پس انداز کردن نموده و فقط مقداری بسیار اندکی از در آمدش را صرف معاش خود می کرد و در واقع همسر خود را نیز در این مکنت و بدبختی با خود شریک نموده بود. تا اینکه روزی از روزها او …

ادامه مطلب...

داستان کوتاه پشت شیشه

داستان کوتاه پشت شیشه

جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست.   عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: چه می بینی؟ گفت: آدم هایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد.   بعد آینه بزرگی به او …

ادامه مطلب...

داستان کوتاه باغ خدا، دست خدا، چوب خدا

داستان کوتاه

مردی در یک باغ درخت خرما را با شدت ‌تکان می‌داد و بر زمین می‌ریخت. صاحب باغ آمد و گفت ای مرد احمق! چرا این کار را می‌کنی؟ دزد گفت: چه اشکالی دارد؟ بنده خدا از باغ خدا خرمایی را بخورد و ببرد که خدا به او روزی کرده است. …

ادامه مطلب...

داستان کوتاه پسری که هیچ کس دوستش نداشت!

پسری که هیچ کس دوستش نداشت

تازه شغل جدید معلمی را شروع کرده بودم و مطمئن نبودم با توجه به ندانستن زبان محلی آنجا، بتوانم بخوبی با بچه ها ارتباط برقرار کنم و کارم را به درستی انجام بدم. هنوز چند روزی از آمدن و شروع من به کار نگهداری و آموزش کودکان در یک برنامه …

ادامه مطلب...

داستان کوتاه شیوانا، انتخاب زبان ارتباط

داستان کوتاه شیوانا

روزی شیوانا در مدرسه مشغول تدریس بود که متوجه شد شاگردان در گوشه ای با هم صحبت می کنند و وقتی موضوع را پرسید، یکی از آنها گفت:«در مورد یکی از مغازه های عطاری دهکده صحبت می کنیم.صاحب مغازه مردی بسیار عبوس است و همه ما وقتی داخل مغازه او …

ادامه مطلب...

داستان کوتاه شیوانا و مرد برنج فروش

داستان کوتاه شیوانا و مرد برنج فروش

مرد برنج فروشی بود که به درس های شیوانا بسیار علاقه داشت. اما به خاطر شغلی که داشت مجبور بود روزها در بازار مشغول کار باشد و شب ها نیز نزد خانواده برود. روزی این مرد نزد شیوانا آمد و به او گفت:” در بازار کسی هست که بدخواه من است …

ادامه مطلب...

داستانهای کوتاه شیوانا و ریسمان ذهنى

داستان کوتاه شیوانا

شیوانا به همراه تعداد زیادى از شاگردان خود صبح زود عازم معبدى در آنسوى کوهستان شدند. ساعتى که راه رفتند به تعدادى دختر و پسر جوان رسیدند که در کنار جاده مشغول استراحت بودند. دختران و پسران کنار جاده وقتى چشمشان به گروه شیوانا افتاد شروع کردند به مسخره کردن …

ادامه مطلب...

شازده کوچولو

شازده کوچولو

شازده کوچولو گفت: همه انسان ها ستاره هایی دارند. ولی ستاره ها برای همه یک معنی را نمی دهد. برای کسانی که مسافرند، ستاره ها راهنما هستند. برای بعضی چیزی بیشتر از چراغ های کوچک نیستند.برای کسانی که دانشمند هستند، معما و در نظر مرد کارفرما ، طلا هستند. ولی …

ادامه مطلب...