گویند روزی پادشاهی این سؤال برایش پیش می آید و می خواهد بداند که نجس ترین چیزها در دنیای خاکی چیست؟برای همین کار، وزیرش را مأمور می کند که برود و این نجسترین نجسترینها را پیدا کند و در صورتی که آن را پیدا کند و یا هر کسی که بداند، تمام تخت و تاجش را به او بدهد.
ادامه مطلب...بایگانی برچسب: داستان آموزنده
حکایت مرد و مرغ چکاوک
مردی مرغ چکاوکی را به دام انداخت و خواست که او را بخورد. چکاوک که خود را اسیرمرد دید گفت ای بزرگوار تو در زندگی ات این همه مرغ و خروس و گاو و گوسفند خورده ای و از خوردن آن زبان بسته ها هرگز سیر نشده ای و از خوردن من هم سیر نخواهی شد.
ادامه مطلب...۱۰ داستان کوتاه تاریخی
نابینائی در شب تاریک چراغی در دست و سبوئی بر دوش در راهی می رفت. فضولی به وی رسید و گفت: ای نادان! روز و شب پیش تو یکسانست و روشنی و تاریکی در چشم تو برابر، این چراغ را فایده چیست؟
ادامه مطلب...داستان تاریخی به ما حسودی می کنند
بسیاری از افراد در سخن هایشان مدام از حسدورزیِ دشمنان نسبت به خودشان سخن میگویند و حیرتِ بسیاری برمیانگیزند..به حکایتی جالب از مولانا درباره نادانی و حسد ورزی توجه کنید
ادامه مطلب...داستان تاریخی خودم بجا خرم بجا میخوای بزا میخوای نزا
یک نفر در زمستان وارد دهی شد و توی برف دنبال منزلی می گشت ولی غریب بود و مردم هم غریبه توی خانههاشان راه نمیداند.همینجور که توی کوچههای روستا می گشت دید مردم به یک خانه زیاد رفت و آمد می کنند. از کسی پرسید، اینجا چه خبره؟ گفت زنی …
ادامه مطلب...چند حکایت تاریخی از باباطاهر
ﺑﺎﺑﺎﻃﺎﻫﺮ ﻫﻤﺪﺍﻧﯽ ﻣﻌﺮﻭﻑﺑﻪ ﺑﺎﺑﺎﻃﺎﻫﺮ ﻋﺮﯾﺎﻥ ﻋﺎﺭﻑ، ﺷﺎﻋﺮ ﻭ ﺩﻭﺑﯿﺘﯽﺳﺮﺍﯼ ﺍﻭﺍﺧﺮ ﺳﺪﻩﭼﻬﺎﺭﻡ و ﺍﻭﺍﺳﻂ ﺳﺪﻩ ﭘﻨﺠﻢ ه.ق ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻭ ﻣﻌﺎﺻﺮ ﻃﻐﺮﻝﺑﯿﮏ ﺳﻠﺠﻮﻗﯽ ﺑﻮﺩﻩﺍﺳﺖ .
ادامه مطلب...داستان کوتاه انتخاب نخست وزیر
پادشاهی می خواست نخست وزیرش را انتخاب کند. چهار اندیشمند بزرگ کشور فراخوانده شدند. آنان را در اتاقی قرار دادند و پادشاه به آنان گفت که: «در اتاق به روی شما بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفلی معمولی نیست و با یک جدول ریاضی باز خواهد شد. تا زمانی که آن جدول را حل نکنید نخواهید توانست قفل را باز کنید.
ادامه مطلب...حکایت تاریخی و زیبا درباره حق الناس
ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺩﺭ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺳﺮ ﺳﺒﺰ ﻭ ﺷﺎﺩﺍﺏ ﺣﮑﻤﺮﺍنی ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺷﺪ ﻭ ﻃﺒﯿﺒﺎﻥ ﺍﺯ درمان ﺑﯿﻤﺎﺭﯾﺶ ﻋﺎﺟﺰ ﻣﺎﻧﺪند ﻭ ازﺷﺎﻩ ﻋﺬﺭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩستشاﻥ کاری ﺳﺎﺧﺘﻪ ﻧﯿﺴﺖ ﺷﺎﻩ ﻫﻢ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺟﺎﻧﺸﯿﻦ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﺍﻋﻼم ﻧﻤﺎﯾﺪ.
ادامه مطلب...داستان تصمیم گرفتم به دنبال ستارگان باشم
به مدت چندین سال همسرم به یک اردوگاه در صحرای (ماجوی) کالیفرنیا فرستاده شده بود. من برای اینکه نزدیک او باشم، به آنجا نقل مکان کردم واین درحالی بود که از آن مکان نفرت داشتم. همسرم برای مانور اغلب در صحرا بود و من در یک کلبه کوچک تنها می …
ادامه مطلب...داستان آن فکری را که تو کردی من هم کردم
پارچه فروشی می رود در یک آبادی تا پارچه هایش را بفروشد. در بین راه خسته می شود و می نشیند تا کمی استراحت کند. در همان وقت سواری از دور پیدا می شود.
ادامه مطلب...دوست دارید کدام باشید مرغابی یا عقاب؟
وقتی شما به شهر نیویورک سفر کنید، جالب ترین بخش سفر شما هنگامی است که پس از خروج از هواپیما و فرودگاه، قصد گرفتن یک تاکسی را داشته باشید.
ادامه مطلب...داستان کوتاه آموزنده تاریخی
داستان کوتاه آموزنده تاریخی
ادامه مطلب...داستان کوتاه تاجر آمریکایی و ماهیگیرمکزیکی
یک تاجر آمریکایى نزدیک یک روستاى مکزیکى ایستاده بود که یک قایق کوچک ماهیگیرى از بغلش رد شد که توش چند تا ماهى بود!از مکزیکى پرسید: چقدر طول کشید که این چند تارو بگیرى؟ مکزیکى: مدت خیلى کمى ! آمریکایى: پس چرا بیشتر صبر نکردى تا بیشتر ماهى گیرت بیاد؟ …
ادامه مطلب...داستان تاریخی آموزنده
انسانها دو دسته اند برخی ترجیح می دهند همه چیز را خودشان تجربه کنند و گروهی دیگر از تجربیات دیگران استفاده می کنند.در این داستان تاریخی آموزنده نمونه ای از این موضوع به شما ارائه می شود. روزی پدری هنگام مرگ ﮔﻔﺖ: فرزندمﺗﻮ را ﺳﻪ وصیت دارم امیدوارم ﺑﻪ ﺍﯾﻦ …
ادامه مطلب...داستان آموزنده پسرم یک لیوان آب به من بده
داستان آموزنده پسرم یک لیوان آب به من بده
ادامه مطلب...