قالب وردپرس افزونه وردپرس
خانه > سرگرمی > داستان کوتاه > داستان کوتاه مراقب چشمانت باش

داستان کوتاه مراقب چشمانت باش

جوانی به حکیمی گفت:

«وقتی همسرم را انتخاب کردم،

در نظرم طوری بود که گویا خداوند مانندش

را در دنیا نیافریده است…

وقتی نامزد شدیم،بسیاری را دیدم که مثل او بودند …

وقتی ازدواج کردیم، خیلی‌ها را از او زیباتر یافتم…

چند سالی را که را با هم زندگی کردیم، دریافتم که همه زن‌ها از همسرم بهتراند.»

حکیم گفت: «آیا دوست داری بدانی از همه

 این‌ها تلخ‌تر و ناگوارتر چیست؟»

جوان گفت: «آری.»

حکیم گفت:

«اگر با تمام زن‌های دنیا ازدواج کنی،

احساس خواهی کرد که سگ‌های ولگرد محله شما از آن‌ها زیباترند.»

جوان با تعجب پرسید:

«چرا چنین سخنی می‌گویی؟»

حکیم گفت: «چون مشکل در همسر تو نیست. مشکل اینجا است که وقتی انسان قلبی طمع‌کار و چشمانی هیز داشته باشد و از شرم خداوند خالی باشد، محال است که چشمانش را به جز خاک گور چیزی دیگر پر کند. آیا دوست داری دوباره همسرت زیباترین زن دنیا باشد؟»

جوان گفت: «آری.»

حکیم گفت: «مراقب چشمانت باش.»

دیدگاهتان را بنویسید