قالب وردپرس افزونه وردپرس
خانه > سرگرمی > داستان های تاریخی > داستان تاریخی درخت کهنسال

داستان تاریخی درخت کهنسال

داستان تاریخی درخت کهنسال ، داستان ملاقات پرنده کوچک شادمان و درختی خشک و کهن سالی است که در طی آن، پرنده درس‌هایی درباره بخشش و زندگی پس از مرگ می‌آموزد.

داستان تاریخی درخت کهنسال
داستان تاریخی درخت کهنسال

روزگاری درختی کهنسال و خشکیده در میان جنگل‌های مرتفع زندگی می‌کرد. برف زمستانی می‌بارید و هوا بسیار سرد بود. روزی، اردکی که از راهی دور آمده بود، گذرش به درخت افتاد. اردک خسته و گرسنه بود، پس برای استراحت روی شانه‌ درخت کهنسال نشست.

درخت کهنسال از وی پرسید: «دوست من، از راه دوری آمده‌ای؟»

پرنده پاسخ داد: «بله، از راه بسیار دوری می‌آیم؛ از فراز می‌گذشتم که تو را دیدم و تصمیم گرفتم برای استراحت نزدت بیایم.»

درخت سالخورده پرسید: «آیا از مکان زیبایی می‌آیی؟»

«بله، آنجا بسیار زیباست؛ سرشار از گل، سبزه، جویبار و دریاچه. همچنین دوستان من در آنجا هستند: ماهی کوچک، خرگوش کوچک و سنجاب‌ها؛ در آنجا با یکدیگر به شادمانی زندگی می‌کنیم. آنجا مکانی خارق‌العاده و بسیار گرم است؛ اصلا به سردی اینجا نیست.»

درخت سالخورده آهی کشید؛ «براستی؟ بسیار خوش‌شانس هستی! اینجا هوا گرم نیست، بلکه به شدت سرد است. من هیچگاه این مکان را ترک نکرده‌ام، هیچ دوستی ندارم و زندگی‌ام به تنهایی می‌گذرد.»

پرنده به تلخی آه کشید، «چه‌قدر تاسف آور! چه زندگی تنها و غریبی؛ و گرمای اندکی که با آن آشنایی داری بسیار خرد و ناچیز است.»

در همان هنگام، افرادی مشغول عبور از جنگل بودند؛ خسته، مانده و سرمازده. یکی از آن‌ها گفت: «اگر آتش داشتیم، می‌توانستیم خود را گرم کنیم و قدری استراحت کنیم.»

ناگهان متوجه حضور درختی کهنسال و خشکیده در کنار جاده شدند. با هیجان و دستپاچگی به سمت آن حرکت کردند. هنگامیکه پرنده تبرهای در دستانشان را دید، به سرعت پرکشید و در همان نزدیکی فرود آمد. چند تن از آنان تبرهایشان را بلند کرده و درخت کهنسال را قطع کردند و هیزم فراهم آوردند.

چندی بعد، آتشی داشتند که بی‌توجه به یخبندان و برف، تنوره می‌کشید. آنها گرد آتش جمع شدند و از گرمای آن لذت بردند. چون از سرمای وجودشان کاسته شد، لبخندی از روی رضایت زدند. پرنده گریست، «چه درخت سالخورده غمگینی، تو بسیار بی‌کس بودی، به تنهایی در این دنیای سرد زندگی می‌کردی و حال دچار چنین سرنوشت شومی شدی!»

درخت کهنسال خردمند در میان آتش لبخندی زد، «دوست کوچک من، هرچقدر هم که در نظرت تنها و بی‌کس جلوه کرده باشم، پایان زندگی‌ام گرما و نور به زندگی دیگران آورد.»

درمیان امواج زیادی که در زندگی ما درگذرند، تنها با بخشش ونیکخواهی می‌توانیم خود را خوشبخت‌ترین حس کنیم.

منبع اپک تایمز

بیشتر بخوانید:

داستان های تاریخی

دیدگاهتان را بنویسید