قالب وردپرس افزونه وردپرس
خانه > سرگرمی (صفحه 33)

سرگرمی

داستان کوتاه رموز و آداب عشق

داستان کوتاه

دیروز بر دروازه ی معبد ایستادم و از رهگذران درباره ی رموز و آداب عشق پرسیدم مردی میانسال می گذشت. جسمی بی رمق و چهره ای غمگین داشت آهی کشید و گفت عشق میراثی است از اولین انسان که استحکام و توانایی را ضعیف ساخته است جوانی تنومند و ورزیده …

ادامه مطلب...

داستان کوتاه چوپان و بز چالاک

داستان کوتاه

ﭼﻮﭘﺎنی ﺑﻴﭽﺎﺭﻩ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻛﺸﺖ ﻛﻪ ﺑﺰ ﭼﺎﻻﻙ ﺍﺯ ﺟﻮﻱ ﺁﺏ بپرد، نشد که نشد. ﺍﻭ میﺩﺍﻧﺴﺖ ﭘﺮﻳﺪﻥ ﺍﻳﻦ ﺑﺰ ﺍﺯ ﺟﻮﻱ ﺁﺏ ﻫﻤﺎﻥ ﻭ ﭘﺮﻳﺪﻥ ﻳﻚ ﮔﻠﻪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻭ ﺑﺰ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺁﻥ ﻫﻤﺎﻥ. ﻋﺮﺽ ﺟﻮﻱ ﺁﺏ ﻗﺪﺭﻱ ﻧﺒﻮﺩ ﻛﻪ ﺣﻴﻮﺍﻧﻲ ﭼﻮﻥ ﺍﻭ ﻧﺘﻮﺍﻧﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ بپرﺩ… ﻧﻪ ﭼﻮﺑﻲ …

ادامه مطلب...

سخنان فرانسیس بیکن – فیلسوف بریتانیایی

سخنان فرانسیس بیکن

سخنان فرانسیس بیکن – فیلسوف بریتانیایی   عطر گلها زمانی كه در باغچه هستند، لذت بخش تر است، تا زمانی كه آنها را می چینی.     بد گمانی در افكار انسان مانند خفاش در میان پرندگان است كه همیشه در سپیده دم یا هنگام غروب كه نور و ظلمت …

ادامه مطلب...

داستان کوتاه پرنده ای به رسالت مبعوث شد

داستان کوتاه

خداوند گفت : دیگر پیامبری مبعوث نخواهم فرستاد ، ان گونه که شما انتظار دارید اما جهان هرگز بی پیامبر نخواهد ماند. وآنگاه پرنده ای را به رسالت مبعوث کرد. پرنده آوازی خواند که در هر نغمه اش خدا بود عده ای به او گرویدند و ایمان آوردند. وخدا گفت …

ادامه مطلب...

داستان کوتاه قهوه‌ی مبادا

داستان کوتاه قهوه‌ی مبادا

با یکی از دوستانم وارد قهوه‌خانه‌‌ای کوچک شدیم و سفارش‌ دادیم به سمت میزمان می‌رفتیم که دو نفر دیگر وارد قهوه‌خانه شدند و سفارش دادند: پنج‌تا قهوه لطفاً، دوتا برای ما و سه تا هم قهوه مبادا!سفارش‌شان را حساب کردند، دوتا قهوه‌شان را برداشتند و رفتند.   از دوستم پرسیدم: …

ادامه مطلب...

سخنان حکیمانه :حرف حساب

حکمت

بعضی ها عجیب هستند با یک اتفاق می آیند و می نشینند ته ته دلت ، و با هزار بهانه و تلخی و اخم و تخم و دلیل دیگر از دلت نمیروند . خوب میخندند ؛ خوب گوش میکنند ؛ اصلا انگار آمده اند که مایه دلگرمیت باشند . حتی …

ادامه مطلب...

داستان کوتاه گرگ و گوسفند

داستان کوتاه

روزي بود، روزگاري بود. گوسفند سياهي هم بود. روزي گوسفند همان‌طوري سرش زير بود و داشت براي خودش مي‌چريد، يكدفعه سرش را بلند كرد و ديد، اي دل غافل از چوپان و گلّه خبري نيست و گرگ گرسنه‌اي دارد مي‌آيد طرفش. چشم‌هاي گرگ دو كاسه‌ي خون بود. گوسفند گفت: سلام …

ادامه مطلب...

حکایت های شیرین سعدی

حکایت های شیرین سعدی

بِسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم منّت خدای را عز و جل که طاعتش موجب قربتست و به شکر اندرش مزید نعمت هر نفسی که فرو می رود ممدّ حیاتست و چون بر می آید مفرّح ذات پس در هر نفسی دو نعمت موجودست و بر هر نعمت شکری واجب از دست …

ادامه مطلب...

سخنان صادق هدایت

سخنان صادق هدایت

  تنها مرگ است که دروغ نمی گوید.   عشق چیست؟ برای همه رجاله ها یک هرزگی  یک ولنگاری موقتی است . عشق رجاله ها را باید در تصنیفهای هرزه و فحشا و اصطلاحات رکیک که در عالم مستی و هشیاری تکرار میکنند پیدا کرد .   در زندگی زخم …

ادامه مطلب...

سخنان پاراماهانسا یوگاناندا

سخنان پاراماهانسا یوگاناندا

هنگامی که دیگران به درستی شما را درک نمی کنند،خداوند شما را درک می کند.او عاشقی است که همواره شما را دلگرم می نماید،بدون توجه به اینکه مرتکب چه خطاهایی شده اید. سایرین تنها لحظه ای اظهار مهر می کنند و سپس شما را از یاد می برند، اما او …

ادامه مطلب...

سخنان فلورانس اسکاول شین

فلورانس اسکاول شین

فلورانس Florence Scovel Shinn ( ۱۸۷۱ –۱۹۴۰) نویسنده،هنرمند و نقاش امریکایی وقتی چشم امیدتان به خدا باشد: هیچ چیز آنقدر عجیب نیست که راست نباشد! هیچ چیز آنقدر عجیب نیست که پیش نیاید! هیچ چیز آنقدر عجیب نیست که دیر نپاید!   دعا خدا را به سوی ما نمی کشد …

ادامه مطلب...

داستان کوتاه عشق

داستان کوتاه

دیروز بر دروازه ی معبد ایستادم و از رهگذران درباره ی رموز و آداب عشق پرسیدم مردی میانسال می گذشت. جسمی بی رمق و چهره ای غمگین داشت آهی کشید و گفت عشق میراثی است از اولین انسان که استحکام و توانایی را ضعیف ساخته است جوانی تنومند و ورزیده …

ادامه مطلب...

داستان کوتاه ترس از قانون

داستان کوتاه ترس از قانون

در یک افسانه‌ی قدیمی پرویی از شهری حکایت می‌شود که همه در آن شاد بودند. ساکنا‏ن این شهر کارهای دلخواهشان را انجام می‌دادند و با هم خوب تا می‌کردند، به جز شهردار که غصه می‌خورد، چون هیچ حکمی نداشت که صادر کند. زندان خالی بود. از دادگاه هرگز استفاده نمی‌شد …

ادامه مطلب...

عدل

داستان کوتاه

اسب درشکه‌ای توی جوی پهنی افتاده بود و قلم دست و کاسه زانویش خرد شده بود. آشکارا دیده می‌شد که استخوان قلم یک دستش از زیر پوست حنایی‌اش جابجا شده و از آن خون آمده بود. کاسه زانوی دست دیگرش به کلی از بند جدا شده بود و به چند …

ادامه مطلب...

داستان کوتاه بازی زندگی

داستان کوتاه

کشیش این‌طور شروع کرد: «وقتی من پسربچه بودم، مادربزرگم در بازی منوپولی[۱] استاد بود. هر وقت ما دو تا با هم بازی می‌کردیم، اون کاملاً منو شکست می‌داد و در پایان بازی، صاحب همه‌چی بود. جاده‌ی عریض، پارک و… هر چیزی که بگی! اون همیشه به روی من لبخند می‌زد …

ادامه مطلب...