قالب وردپرس افزونه وردپرس
خانه > بایگانی برچسب: داستان کوتاه (صفحه 15)

بایگانی برچسب: داستان کوتاه

داستان کوتاه عشق

داستان کوتاه

دیروز بر دروازه ی معبد ایستادم و از رهگذران درباره ی رموز و آداب عشق پرسیدم مردی میانسال می گذشت. جسمی بی رمق و چهره ای غمگین داشت آهی کشید و گفت عشق میراثی است از اولین انسان که استحکام و توانایی را ضعیف ساخته است جوانی تنومند و ورزیده …

ادامه مطلب...

داستان کوتاه ترس از قانون

داستان کوتاه ترس از قانون

در یک افسانه‌ی قدیمی پرویی از شهری حکایت می‌شود که همه در آن شاد بودند. ساکنا‏ن این شهر کارهای دلخواهشان را انجام می‌دادند و با هم خوب تا می‌کردند، به جز شهردار که غصه می‌خورد، چون هیچ حکمی نداشت که صادر کند. زندان خالی بود. از دادگاه هرگز استفاده نمی‌شد …

ادامه مطلب...

عدل

داستان کوتاه

اسب درشکه‌ای توی جوی پهنی افتاده بود و قلم دست و کاسه زانویش خرد شده بود. آشکارا دیده می‌شد که استخوان قلم یک دستش از زیر پوست حنایی‌اش جابجا شده و از آن خون آمده بود. کاسه زانوی دست دیگرش به کلی از بند جدا شده بود و به چند …

ادامه مطلب...

داستان کوتاه بازی زندگی

داستان کوتاه

کشیش این‌طور شروع کرد: «وقتی من پسربچه بودم، مادربزرگم در بازی منوپولی[۱] استاد بود. هر وقت ما دو تا با هم بازی می‌کردیم، اون کاملاً منو شکست می‌داد و در پایان بازی، صاحب همه‌چی بود. جاده‌ی عریض، پارک و… هر چیزی که بگی! اون همیشه به روی من لبخند می‌زد …

ادامه مطلب...

از وسط برو

داستان کوتاه

یک نفر از پشت سر صدام زد، صدا خیلی آشنا بود، ولی هر کاری کردم صاحب صدا را نشناختم. با هم دست دادیم … و احوالپرسی کردیم بعدش هم یارو گفت: – دارم از «وسط محله میام … رفته بودم پیش دکتر.» – خدا بد نده ! – وسط سرم …

ادامه مطلب...

داستان کوتاه مدیر ورشکسته

داستان کوتاه

مدیر شرکتی روی نیمکتی در پارک نشسته بود و سرش را بین دستانش گرفته بود و به این فکر می‌کرد که آیا می‌تواند شرکتش را از ورشکستگی نجات دهد یا نه. بدهی شرکت خیلی زیاد شده بود و راهی برای بیرون آمدن از این وضعیت نداشت. طلبکارها دائماً پیگیر طلب …

ادامه مطلب...

داستان کوتاه:داستان شجاعت

داستان کوتاه

سال ها قبل هنگامی که به عنوان داوطلب، در بیمارستان استنفورد خدمت می کردم، با دخترکی کوچولو به نام لایزا آشنا شدم که از نوعی بیماری بسیار نادر و خطرناک، در رنج بود. تنها شانس بهبودیش در این بود که از خون برادر پنج ساله اش که از همان بیماری، …

ادامه مطلب...

کاش سوره ای به نام “پدر” بود

داستان کوتاه

ﭘﺴﺮﯼ ﭘﺪﺭﺵ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻏﺬﺍﯼ ﺷﺐ ﺑﻪ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺑﺮﺩ. ﭘﺪﺭ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﭘﯿﺮ ﻭ ﺿﻌﯿﻒ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﻏﺬﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﺨﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﺮﻭﯼ ﻟﺒﺎﺳﺶ ﻣﯿﺮﯾﺨﺖ. ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺩﺭ ﺭﺳﺘﻮﺍﺭﻥ ﺑﺎ ﺣﻘﺎﺭﺕ  ﺑﺴﻮﯼ ﻣﺮﺩ ﭘﯿﺮ ﻣﯿﻨﮕﺮﯾﺴﺘﻨﺪ، ﻭ ﭘﺴﺮﺵ ﻫﻢ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺑﻮﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻏﺬﺍﯾﺸﺎﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ، ﭘﺴﺮ ﮐﻪ …

ادامه مطلب...

داستان ضرب المثل هر که بامش بیش برفش بیشتر

ضرب‌المثل هر که بامش بیش برفش بیشتر را معمولا در مورد افرادی به کار می‌برند که به لحاظ ثروت، جایگاه و مقام مادی و معنوی در مکان رفیعی باشند. آن هم در زمانی که این افراد از زیادی سختی‌ها در زندگی و یا کار و … گله داشته باشند. حال …

ادامه مطلب...

معجون آرامش

داستان کوتاه

روزی انوشیروان بر بزرگمهر خشم گرفت و در خانه ای تاریک به زندانش فکند و فرمود او را به زنجیر بستند.چون روزی چند بر این حال بود،کسری کسانی را فرستاد تا از حالش پرسند. آنان بزرگمهر را دیدند با دلی قوی و شادمان.بدو گفتند:در این تنگی و سختی تو را …

ادامه مطلب...