قالب وردپرس افزونه وردپرس
تازه ها
خانه > بایگانی برچسب: داستان آموزنده (صفحه 13)

بایگانی برچسب: داستان آموزنده

داستان کوتاه : شهری که همه مردمش دزد بودند!

داستان کوتاه

شهري بود که همة اهالي آن دزد بودند. شبها پس از صرف شام، هرکس دسته کليد بزرگ و فانوس را برمي داشت و از خانه بيرون ميزد؛ براي دستبرد زدن به خانة يک همسايه.حوالي سحر با دست پر به خانه برمي گشت، به خانة خودش که آنرا هم دزد زده …

ادامه مطلب...

داستان کوتاه:بزرگترین درس زندگی

داستان کوتاه

ترس و وحشت زیردریایی را در برگرفته بود. من آن‌چنان ترسیده بودم که به سختی نفس می‌کشیدم. مرتباً به خود می‌گفتم این مرگ است! مرگ. با وجود اینکه همه‌ی دستگاه‌های خنک کننده و بادبزن‌های برقی را از کار انداخته بودیم و دما به بیش از صد درجه رسیده بود، باز …

ادامه مطلب...

داستان کوتاه رموز و آداب عشق

داستان کوتاه

دیروز بر دروازه ی معبد ایستادم و از رهگذران درباره ی رموز و آداب عشق پرسیدم مردی میانسال می گذشت. جسمی بی رمق و چهره ای غمگین داشت آهی کشید و گفت عشق میراثی است از اولین انسان که استحکام و توانایی را ضعیف ساخته است جوانی تنومند و ورزیده …

ادامه مطلب...

داستان کوتاه چوپان و بز چالاک

داستان کوتاه

ﭼﻮﭘﺎنی ﺑﻴﭽﺎﺭﻩ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻛﺸﺖ ﻛﻪ ﺑﺰ ﭼﺎﻻﻙ ﺍﺯ ﺟﻮﻱ ﺁﺏ بپرد، نشد که نشد. ﺍﻭ میﺩﺍﻧﺴﺖ ﭘﺮﻳﺪﻥ ﺍﻳﻦ ﺑﺰ ﺍﺯ ﺟﻮﻱ ﺁﺏ ﻫﻤﺎﻥ ﻭ ﭘﺮﻳﺪﻥ ﻳﻚ ﮔﻠﻪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻭ ﺑﺰ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺁﻥ ﻫﻤﺎﻥ. ﻋﺮﺽ ﺟﻮﻱ ﺁﺏ ﻗﺪﺭﻱ ﻧﺒﻮﺩ ﻛﻪ ﺣﻴﻮﺍﻧﻲ ﭼﻮﻥ ﺍﻭ ﻧﺘﻮﺍﻧﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ بپرﺩ… ﻧﻪ ﭼﻮﺑﻲ …

ادامه مطلب...

داستان کوتاه پرنده ای به رسالت مبعوث شد

داستان کوتاه

خداوند گفت : دیگر پیامبری مبعوث نخواهم فرستاد ، ان گونه که شما انتظار دارید اما جهان هرگز بی پیامبر نخواهد ماند. وآنگاه پرنده ای را به رسالت مبعوث کرد. پرنده آوازی خواند که در هر نغمه اش خدا بود عده ای به او گرویدند و ایمان آوردند. وخدا گفت …

ادامه مطلب...

داستان کوتاه قهوه‌ی مبادا

داستان کوتاه قهوه‌ی مبادا

با یکی از دوستانم وارد قهوه‌خانه‌‌ای کوچک شدیم و سفارش‌ دادیم به سمت میزمان می‌رفتیم که دو نفر دیگر وارد قهوه‌خانه شدند و سفارش دادند: پنج‌تا قهوه لطفاً، دوتا برای ما و سه تا هم قهوه مبادا!سفارش‌شان را حساب کردند، دوتا قهوه‌شان را برداشتند و رفتند.   از دوستم پرسیدم: …

ادامه مطلب...

سخنان حکیمانه :حرف حساب

حکمت

بعضی ها عجیب هستند با یک اتفاق می آیند و می نشینند ته ته دلت ، و با هزار بهانه و تلخی و اخم و تخم و دلیل دیگر از دلت نمیروند . خوب میخندند ؛ خوب گوش میکنند ؛ اصلا انگار آمده اند که مایه دلگرمیت باشند . حتی …

ادامه مطلب...

داستان کوتاه گرگ و گوسفند

داستان کوتاه

روزي بود، روزگاري بود. گوسفند سياهي هم بود. روزي گوسفند همان‌طوري سرش زير بود و داشت براي خودش مي‌چريد، يكدفعه سرش را بلند كرد و ديد، اي دل غافل از چوپان و گلّه خبري نيست و گرگ گرسنه‌اي دارد مي‌آيد طرفش. چشم‌هاي گرگ دو كاسه‌ي خون بود. گوسفند گفت: سلام …

ادامه مطلب...

داستان کوتاه عشق

داستان کوتاه

دیروز بر دروازه ی معبد ایستادم و از رهگذران درباره ی رموز و آداب عشق پرسیدم مردی میانسال می گذشت. جسمی بی رمق و چهره ای غمگین داشت آهی کشید و گفت عشق میراثی است از اولین انسان که استحکام و توانایی را ضعیف ساخته است جوانی تنومند و ورزیده …

ادامه مطلب...

داستان کوتاه ترس از قانون

داستان کوتاه ترس از قانون

در یک افسانه‌ی قدیمی پرویی از شهری حکایت می‌شود که همه در آن شاد بودند. ساکنا‏ن این شهر کارهای دلخواهشان را انجام می‌دادند و با هم خوب تا می‌کردند، به جز شهردار که غصه می‌خورد، چون هیچ حکمی نداشت که صادر کند. زندان خالی بود. از دادگاه هرگز استفاده نمی‌شد …

ادامه مطلب...

عدل

داستان کوتاه

اسب درشکه‌ای توی جوی پهنی افتاده بود و قلم دست و کاسه زانویش خرد شده بود. آشکارا دیده می‌شد که استخوان قلم یک دستش از زیر پوست حنایی‌اش جابجا شده و از آن خون آمده بود. کاسه زانوی دست دیگرش به کلی از بند جدا شده بود و به چند …

ادامه مطلب...

داستان کوتاه بازی زندگی

داستان کوتاه

کشیش این‌طور شروع کرد: «وقتی من پسربچه بودم، مادربزرگم در بازی منوپولی[۱] استاد بود. هر وقت ما دو تا با هم بازی می‌کردیم، اون کاملاً منو شکست می‌داد و در پایان بازی، صاحب همه‌چی بود. جاده‌ی عریض، پارک و… هر چیزی که بگی! اون همیشه به روی من لبخند می‌زد …

ادامه مطلب...

از وسط برو

داستان کوتاه

یک نفر از پشت سر صدام زد، صدا خیلی آشنا بود، ولی هر کاری کردم صاحب صدا را نشناختم. با هم دست دادیم … و احوالپرسی کردیم بعدش هم یارو گفت: – دارم از «وسط محله میام … رفته بودم پیش دکتر.» – خدا بد نده ! – وسط سرم …

ادامه مطلب...

داستان کوتاه:داستان شجاعت

داستان کوتاه

سال ها قبل هنگامی که به عنوان داوطلب، در بیمارستان استنفورد خدمت می کردم، با دخترکی کوچولو به نام لایزا آشنا شدم که از نوعی بیماری بسیار نادر و خطرناک، در رنج بود. تنها شانس بهبودیش در این بود که از خون برادر پنج ساله اش که از همان بیماری، …

ادامه مطلب...