شیخ حسن جوری میگوید: درسالی که گذارم به جندیشاپور افتاد، سخنی از "محمد مهتاب" شنیدم که تا گور بر من تازیانه میزند. دیدمش که زیر آفتاب تموز نشسته، نخ میریسد و ترانه زمزمه میکند.
ادامه مطلب...بایگانی برچسب: داستان تاریخی
داستان کوتاه کشاورز و بزغاله
کشاورز فقیری برغالهای را از شهر خرید. همانطور که با بزغاله به سمت روستای خود باز میگشت، تعدادی از اوباش شهر فکر کردند که اگر بتوانند بزغاله آن فرد از بگیرند
ادامه مطلب...۵ حکایت کوتاه تاریخی
داستان تاریخی اول: روزی ناصرالدین قاجار وهمرامانش رفتند به باغ دوشان تپه، نهال گل سرخ قشنگی جلوی عمارت، نظر شاه را جلب کرد، فوری کاغذ و قلم برداشت و شروع به نقاشی ان گل نمود. تمام که شد، انرا به درباریان نشان داد و پرسید چطور است؟مستوفی الممالک پاسخ داد …
ادامه مطلب...داستان کوتاه قاضی و امانت
روزی مردی قصد سفر کرد، پس خواست پولش را به شخص امانت داری بدهد. پس به نزد قاضی شهر رفت و به او گفت:به مسافرت می روم،می خواهم پولم را نزد تو به امانت بگذارم و پس از برگشت از تو پس بگیرم. قاضی گفت:اشکالی ندارد پولت را در آن صندوق بگذار پس مرد همین کار …
ادامه مطلب...داستان تنبل ها و شاه عباس
شاه عباسکبیر یک روز گفت: خدا را شکر! همه اصناف در مملکت ایران به نوایی رسیده اند و هیچ کس نیست که بدون درآمد باشد.سپس خطاب به مشاوران خود گفت: همین طور است؟ همه سخن شاه را تایید کردند.از نمایندگان اصناف پرسید، آن ها هم بر حرف شاه صحه گذاشتند …
ادامه مطلب...داستان کوتاه حاکم مهربان و پیرمرد بد گو
روزی در شهری حاکم مهربانی زندگی می کرد، که همه مردم او را دوست داشتند و برایش احترام زیادی قائل بودند.اما در بین آنها مرد فقیر و بیچاره ای بود که همواره سعی می کرد حاکم را نکوهش و از او بدگویی کند. حاکم این موضوع را میدانست، اما شکیبایی …
ادامه مطلب...